آمریکائی ها
یک مشت بز دل اند
که سلاح های پیشرفته
دارند. (حافظ اسد/فرزند 11ساله بشاراسد)
لینک دانلود اهنگ .. یاد تو ..
ضبط خانگی شهریور ۷۲
https://s3.picofile.com/file/7617334836/YADE_TO_ALISHARIF.mp3.html
Junio 8, 2014
بین نور و سایه
بین نور و سایه[1]
لا رئالیداد، کره زمین.
ماه مه ۲۰۱۴.
رفقای زن، رفقای زن/مرد، رفقای مرد:
شب به خیر، عصر به خیر، صبح به خیر یا وقت تان به خیر به افق جغرافیایی تان و هر چه رسم تان است.
صبح زودتان به خیر.
می خواستم از رفقای زن، رفقای مرد و رفقای زن/مرد متعلق به ششمین [بیانیه از جنگل لاکندونا-م] که از نقاط دیگری به این جا آمده اند، به خصوص از رفقای رسانه های آزاد خواهش می کنم برای تحمل، شکیبایی و فهم تان از آنچه در باره آن سخن خواهم گفت. زیرا این آخرین کلام من در ملاء عام خواهد بود، قبل از آن که ناپدید شوم.
خطاب من به شما ست و به کسانی که به واسطهء شما حرف های مان را می شنوند و ما را می بینند.
شاید در ابتدا، یا در حین آشکار شدن این سخنان در قلب تان چنین احساس کنید که چیزی سر جایش نیست، انگار که چیزی جور نیست، انگار یک یا چند قطعه کم است تا به پازلی که به شما نشان خواهم داد معنی و مفهومی بدهد. انگار همین طوری هم هنوز مانده، آنچه مانده.
شاید بعدها، چند روز، چند هفته، چند ماه، چند سال، دهه ها بعد، آن چه را که امروز می گوییم فهمیده شود.
خیالم از رفقایم در ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، در تمامی سطوح آن، راحت است زیرا همین طوری هم این جا شیوه کار ما این گونه است: گام برداشتن، مبارزه کردن، با آگاهی از این که همیشه هنوز مانده، آنچه مانده.
اضافه کنم، به هیچ کس بر نخورد، هوش رفقای زاپاتیست خیلی بیش از حد متوسط است.
از آن گذشته مایه مسرت و سرافرازی ماست که این تصمیم جمعی در حضور رفقای EZLN و فعالان ششمین [بیانیه] اعلام می شود.
چه عالی که از طریق رسانه های آزاد، آلترناتیو و مستقل است که این مجمع الجزایر درد، خشم و مبارزه ی شایان که ما آن را «ششمین» می نامیم، هر جا که باشند، از این امر که برایتان خواهم گفت مطلع بشوند.
اگر کس دیگری نیز علاقه مند است بداند که امروز چه گذشت، باید به رسانه های آزاد مراجعه کند.
خُب، به واقعیت[2] زاپاتیستی خوش آمدید.
۱- تصمیمی دشوار
وقتی در ۱۹۹۴ با خون و آتش ناگهان وارد ماجرا شدیم و اوضاع را به هم ریختیم، جنگ برای ما، ما زاپاتیست ها تازه شروع نمی شد.جنگ بالایی ها را از صدها سال پیش تحمل می کردیم که همراه بود با مرگ و نابودی، محرومیت و تحقیر، استثمار و سکوت تحمیل شده به شکست خوردگان.
آن چه در سال ۱۹۹۴ برای ما آغاز شد، یکی از لحظات بیشمار جنگ پایینی ها بود علیه بالایی ها، علیه جهان آنان.
این جنگ مقاومت هر روزه در نبرد های خیابانی در پنج قاره، در دشت ها و کوهستان هایش در جریان است.
جنگ ما، مانند جنگ بسیاری دیگر از پایینی ها، جنگی ست برای بشریت و علیه نولیبرالیسم.
ما علیه جنگ، زندگی مطالبه می کنیم.
علیه سکوت، خواهان کلام و احترام هستیم.
علیه فراموشی، حافظه.
علیه اهانت و تحقیر، کرامت.
علیه سرکوب، شورش.
علیه بردگی، آزادی.
علیه تحمیل، دمکراسی.
علیه جنایت، عدالت.
چه کسی با داشتن کمی انسانیت در رگ هایش می تواند این مطالبات را زیر سؤال ببرد، یا زیر سؤال می برد؟
آن زمان این نوا را بسیاری گوش ها شنیدند.
جنگی که آغاز کردیم به ما این امتیاز را داد که به گوش ها و قلب های شنوا و بزرگوار برسیم، در جغرافیای نزدیک و دور.
کم بود آن چه کم بود، و هنوز مانده بود، آنچه مانده بود و هنوز مانده، آنچه مانده، ولی ما توفیق یافتیم نگاه دیگران را به دست بیاوریم، گوش شنوایشان را، قلب هایشان را.
آن زمان لازم دیدیم به یک سؤال محوری پاسخ بدهیم:
«بعد چه؟»
در حکایت های مبهم شب زنده داری امکان طرح پرسشی نبود. به گونه ای که این سوال ما را به سوال بعدی کشاند:
آماده کردن کسانی که جاده مرگ را ادامه بدهند؟
آموزش سربازان بهتر و بیشتری؟
تلاش کنیم تا ماشین جنگی در هم شکسته مان را دوباره بازسازی کنیم؟
تظاهر به مذاکره و آمادگی برای صلح، ولی در همان حال آماده کردن ضربات جدید؟
کشتن یا کشته شدن به عنوان تنها هدف؟
یا آن که باید راه زندگی را بسازیم، همان راهی را که بالایی ها خراب کردند و همچنان خراب می کنند؟
راه نه تنها خلق های بومی، بلکه همچنین راه کارگران، دانشجویان، معلمان، جوانان، دهقانان، علاوه بر تمام گوناگونی ای که در آن بالاها برایش بزرگ داشت می گذارند و در پایین تحت تعقیب قرار می دهند و تنبیه می کنند.
آیا باید خون مان را زینت بخش راهی می کردیم که دیگران را به سوی قدرت رهنمون می شود و یا باید قلب و نگاه مان را برمی گرداندیم به سوی آنچه که ما هستیم و آنچه که آن ها هستند و اینکه ما چه هستیم، یعنی خلق های بومی، نگهبانان زمین و حافظه؟
آن زمان هیچ کس نشنید، ولی در اولین لکنت زدن هایی که کلام مان بود، اعلام کردیم که ما بین مذاکره و مبارزه بلاتکلیف نیستیم، بلکه بین مردن و زنده ماندن.
هر کسی که آن زمان مشاهده کرده باشد که این بلاتکلیفی فردی نبوده، شاید آنچه را که در واقعیت زاپاتیستی در بیست سال گذشته اتفاق افتاد بهتر می فهمید.
ولی داشتم به شما می گفتم که به این سوال و این بلاتکلیفی برخوردیم.
و ما انتخاب کردیم.
و به جای آن که خودمان را وقف آموزش چریک، سرباز و دار و دسته نظامی کنیم، مروج آموزش و پرورش و بهداشت تربیت کردیم، و پی خودمختاری ای ریخته شد که امروزه باعث تعجب جهان است.
به جای بنای پادگان، بهبود و ارتقای سلاح، ساختن دیوار و خندق، مدرسه به پا شد، بیمارستان و مراکز درمانی ساخته شد، شرایط زندگی مان را بهتر کردیم.
به جای مبارزه برای اشغالِ مکانی در پارتنونِ مردگانِ مجردی از پایینی ها، زندگی را برگزیدیم.
این کارها را در میانه جنگی خاموش انجام دادیم، اگر چه به خاطر خاموش بودن اش کمتر مرگ آور نبود.
چرا، رفقا، شعار «شما تنها نیستند» سردادن یک چیز است، و ایستادن تنها با پیکرهای انسانی در مقابل ستون های مسلح نیروهای فدرال یک چیز دیگر، مانند آنچه که در بلندی های چیاپاس اتفاق افتاد. تازه اگر بخت با شما یار باشد شاید کسی از این امر با خبر شود، و اگر کمی بیشتر خوش شانس باشید شاید آن کسی که با خبر شده خشمگین هم بشود، و اگر اقبال بلندتری هم داشته باشید شاید آن کسی که خشمگین شده، دست به عمل هم بزند.
در این اثناء زنان زاپاتیست راه را بر تانک های دشمن بستند و چون توپخانه ای در کار نبود، با جان کندن و پرتاب سنگ آن مار آهنین را به عقب نشینی واداشتند. آنها تولد و رشد گارد سفید را در منطقهء شمال چیاپاس متحمل شدند، که در آن زمان به عنوان شبه نظامیان دو باره به کار گرفته شده بودند؛ و در منطقه تسوتچوخ خشونت مداوم سازمان های دهقانی ای که گاهی حتی در اسمشان هم از «استقلال» خبری نیست؛ و در منطقه جنگل تسلتال، ترکیبی از شبه نظامیان و کنترا ها را.
و فریاد زدن «ما همه مارکوس هستیم» یا «همه مارکوس نیستیم»، بسته به شرایط، یک چیز است، و تحمل اذیت و آزار ماشین جنگی یک چیز دیگر، در تمامی ابعادش: حمله به روستاها، «شانه زدن» کوه ها، استفاده از سگ های شکاری تربیت شده، چرخش بال هلی کوپترهای مسلسل دار که تاج درختان سیبا [گل ابریشم] را می زنند. شعار «[تحت تعقیب:] زنده یا مرده» که در روزهای اول ژانویه ۱۹۹۴ زاده شد و به بالاترین سطح هیستریک خودش در سال ۱۹۹۵ و بقیه دوران شش ساله رئیس جمهوری که امروزه کارگزار یک شرکت چند ملیتی ست، رسید. این منطقه جنگلی مرزی از سال ۱۹۹۵ متحمل تمام این رنج ها شده و آن چه بعدها با همان تسلسل توسط سازمان های دهقانی، استفاده از شبه نظامیان، نظامی کردن منطقه و تهدید، به آن اضافه گشت.
اگر در همه این چیزها یک اسطوره وجود داشته، این اسطوره کلاه چهره پوش نیست، بلکه دروغی ست که از همان روزها شروع شده بود، به علاوه آن که افرادی با دانش بالا نیز آن را به کار گرفتند: این که جنگ علیه زاپاتیست ها فقط ۱۲ روز طول کشید.
داستان را با جزییاتش تعریف نخواهم کرد. هر کسی با یک کمی روح انتقادی و جدیت می تواند خودش تاریخ را بازسازی و جمع و تفریق کند تا حساب دستش بیاید و بگوید که آیا تعداد خبرنگاران بیشتر از سیاستمداران و سربازان بود و هست؛ آیا عطوفت بیشتر بود یا تهدید و اهانت؛ آیا قیمتی که برای کلاه چهره پوش گذاشته بودند بیشتر بود یا برای دستگیری «زنده یا مرده».
در چنین شرایطی گاهی فقط با نیروی خودمان و گاهی با کمک بی دریغ و بدون اما و اگر انسان های خوب از سراسر جهان کار سازندگی پیش رفت، شالوده ای هنوز ناتمام. ولی دیگر روشن شده بود که ما چه هستیم.
پس، خوشبختانه یا بدبختانه، بسته به این که آن را از بالا ببینند یا از پایین، دیگر شعار نیست وقتی می گوییم: «این جا هستیم، مردگان همیشه، باز از نو می میریم، ولی اینبار برای زندگی». واقعیت است.
تقریباً بیست سال بعد…
در ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲، وقتی سیاست و خرافات یکی می شود، مثل بقیه دفعات، در تبلیغ فاجعه ای که همیشه برای همان آدم های همیشگی ست، یعنی برای پایینی ها، ضربهء اول ژانویه ۹۴ را تکرار کردیم و بدون شلیک حتی یک گلوله، بدون سلاح، فقط با سکوت مان، فروتنانه نخوت و تکبر شهرهایی که دژ و آشیانهء نژادپرستی و تحقیر بودند را در هم شکستیم.
اگر در اول ژانویه ۱۹۹۴ هزاران مرد و زن بدون چهره به پادگان هایی که شهرها را حفاظت می کردند یورش بردند و آنها را به تسلیم در آوردند، در ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ ده ها هزار نفر بودند که بدون کلامی ساختمان هایی را به اشغال در آوردند که در آن ناپدید شدن مان را جشن می گرفتند.
تنها موضوع غیر قابل تردید این که EZLN نه تنها تضعیف و یا بد تر از آن ناپدید نشده بود، بلکه چه به لحاظ کمی و چه کیفی رشد کرده بود. این امر کافی بود تا هر عقل نیمه باهوشی متوجه بشود که در این بیست سال، یک چیزی در درون EZLN و در روستاها عوض شده است.
شاید خیلی ها فکر کنند که در این انتخاب که یک ارتش نمی تواند و نباید در صلح تعهدی بپذیرد اشتباه کرده ایم.
به دلایل زیادی، یقیناً این طور است، ولی دلیل اصلی این انتخاب این بود و هست که از این طریق خودمان [به مثابه یک ارتش- م] ناپدید می شدیم.
شاید درست باشد. شاید هم اشتباه می کردیم که به جای پرستیدن مرگ، زندگی پروراندیم.
ولی ما بدون گوش دادن به کسانی که در بیرون از اینجا هستند انتخاب کردیم. بدون گوش دادن به کسانی که مدام مبارزه تا مرگ را می طلبند، فقط تا زمانی که دیگران کشته می دهند.
ما با شنیدن و دیدن خودمان انتخاب کردیم، با تبدیل شدن به وتان[3] جمعی، این گونه که هستیم.
ما شورشگری را برگزیدیم، یعنی زندگی را.
این امر به این معنی نیست که نمی دانستیم که جنگ بالایی ها هدفش تسلط بر ماست.
می دانستیم و می دانیم که هر از گاهی باید از آنچه هستیم و آن گونه که هستیم دفاع کنیم.
می دانستیم و می دانیم که برای آن که زندگی باشد، مردگانی هم خواهند بود.
می دانستیم و می دانیم که برای زندگی می میریم.
۲- یک شکست؟
می گویند برای خودمان به هیچ چیزی نرسیدیم.
همیشه تعجب آور است که این موضع را این همه نابرابر اتخاذ می کنند.
گمان می کنند که فرزندان فرماندهان باید از سفر به خارج لذت ببرند، از تحصیل در مدارس خصوصی، و از پست های مهم در شرکت ها یا در سیاست. به جای کار در مزرعه برای آن که با عرق جبین و کوشش آذوقه به دست بیاورند، باید در شبکه های اجتماعی بدرخشند، و در کلوپها Antro با به نمایش گذاشتن وسائل لوکس خوش بگذرانند.
شاید معاون فرمانده ها باید تمایل داشته باشند مانند سیاستمداران طیف های مختلف، وظایف شان، ثروت شان و تریبون هایشان را به بازماندگانشان به ارث بگذارند.
شاید باید مانند رهبران CIOAC-H و بقیه سازمان های دهقانی، امتیاز و پول پروژه و کمک مالی بگیریم و بیشترش را به جیب بزنیم و در ازای اجرای دستورات جنایتکارانه ای که از بالاترها می آید، فقط چند شاهی خرج توده های تشکیلاتی کنیم.
واقعیت دارد. هیچ کدام از این دستاوردها را برای خودمان نداشتیم.
باور کردنش سخت است که بیست سال بعد از آن «هیچ چیز برای ما» معلوم بشود که یک شعار نبود یا یک جمله زیبا برای پلاکاردها و ترانه ها، بلکه یک واقعیت بود، واقعیت.
اگر حساب پس دادن یک شکست است، پس عدم پایبندی به آن موفقیت است، این راه، راه قدرت است.
ولی این آنجایی نیست که ما می خواهیم برویم.
این شایستهء ما نیست.
با این ویژگی ها ما ترجیح می دهیم شکست بخوریم تا پیروز شویم.
۳- در این بیست سال یک زمینه چند وجهی در EZLN بود.
برخی فقط متوجه نکات آشکار شدند: کلی بافی.
کسانی که در اوایل قیام کوچک بودند و یا هنوز به دنیا نیامده بودند، امروز در حال مبارزه هستند و مقاومت را رهبری می کنند.
ولی برخی دانش آموختگان وجوه دیگر را به حساب نیاورده اند:
طبقاتی: از خرده بورژوای تحصیلکرده، تا بومی کشاورز.
نژادی: از رهبری دو رگه، تا رهبری خالص بومی.
و مهمترین آن: وجه اندیشه ورزی: از پیشروگرایی انقلابی تا فرماندهی که خود فرمانبر باشد؛ از گرفتن قدرت بالایی ها تا به وجود آوردن قدرت از پایین؛ از سیاست حرفه ای تا سیاست روزمره؛ از رهبران تا توده ها؛ از حاشیه بودن جنسیت تا شرکت مستقیم زنان؛ از تمسخر دیگران تا احترام به تفاوت ها.
بیش از این وارد جزییات نمی شوم، زیرا این دقیقا همان دوره آموزشی «آزادی از منظر زاپاتیست ها» بود و فرصتی بود برای تشخیص آن که در منطقهء متشکل آیا ارزش فرد بیشتر از جمع است.
من شخصا نمی فهمم چرا افراد متفکری که تایید می کنند تاریخ را خلق ها می سازند، این همه از وجود یک دولت مردمی که در آن هیچ «متخصصی» در امور دولتی دیده نمی شود، می ترسند.
چرا وحشت دارند از این که خود خلق، یعنی کسانی که خود گام های خودشان را تعیین می کنند، دستور بدهد؟چرا فرمان دادن در عین فرمانبری با تکان دادن سر و اشاره منفی با رو به رو می شوند.
کیش شخصیت در کیش پیشتاز تعصب افراطی اش را می یابد.
این دقیقا همان بومیان فرمان دهنده اند که برای آنها زنگ خطر را به صدا در می آورند و آنها را دور می کردند، و این امر که حالا یک بومی سخنگو و فرمانده باشد. دست آخر دنبال کسی می گردند که مشخصات پیشتاز، پیشوا و رهبر را داشته باشد. چراکه در چپ هم نژاد پرستی وجود دارد، به خصوص در میان آن ها که مدعی انقلابی بودن اند.
ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی از این سنخ نیست. برای همین است که هرکسی نمی تواند زاپاتیست باشد.
۴- یک هولوگرام [تصویر سه بعدی] متغییر و مد روز. آن چه نخواهد بود.
قبل از طلوع ۱۹۹۴، ده سال در این کوهستان ها سپری کردم. چند نفر را شناختم و با برخی شخصاً معاشرت داشتم که در مرگشان خیلی مُردیم. و از همان زمان با دیگرانی که امروز مانند ما اینجا هستند، آشنا شدم و معاشرت می کنم.
در بسیاری از سحرگاهان خودم را در حال هضم تاریخی که برایم تعریف میکردند یافتم. جهانی که با سکوتشان برایم ترسیم می کردند، دستان و نگاه ها، و اصرارشان به نشان دادن چیزی در دوردست ها.
آیا این جهان، این همه دیگر گونه، این همه دور، این همه بیگانه، رؤیا بود؟
گاهی فکر می کردم که از ما پیش افتاده بودند، آن کلامی که راهنمای مان بود و هست و از زمانی می آید که در آن هنوز تقویمی نبود، آن طور که آنان در جغرافیای نا مشخص گم بودند: همیشه در جنوب شایسته مطلق در هر چهار جهت اصلی.
بعد فهمیدم که با من از جهانی نا معلوم، و بنا بر این غیر قابل اثبات حرف نمی زدند.این جهان همان زمان نیز با گام های آنان در حرکت بود.
شما آن را ندیدید؟ نمی بینید؟
ما به هیچ فردی از پایین دروغ نگفتیم. پنهان نکردیم که یک ارتش هستیم، با ساختار هرمی اش، مرکز فرماندهی اش، با تصمیماتش از بالا به پایین. نه برای خود شیرینی در برابر رهایی طلبان [لیبرتارین ها] و نه به خاطر مد، آنچه هستیم را پنهان کرده ایم.
ولی هرکسی حالا می تواند ببیند که ارتش ما نه خود را با فریب جانشین کسی می کند و نه خود را به کسی تحمیل می کند.
و بایداضافه کنم که برای این کار هم از رفیق معاون فرمانده مویسس اجازه خواسته ام.
هیچ کدام از کارهایی که انجام داده ایم، خوب یا بد، بدون یک ارتش مسلح، ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، امکانپذیر نبود. نمی شد بدون چنین ارتشی و استفاده از حق خشونت مشروع علیه یک دولت بد قیام کرد. خشونت پایینی در برابر خشونت بالایی.
پیکارگریم و به عنوان پیکارگر می دانیم وظیفه مان چیست و وقتمان کی است.
در سحرگاه اولین روز از اولین ماه سال ۱۹۹۴ ارتشی از غولها، یعنی از بومیان شورشگر به شهرها سرازیر شد تا با قدم هایش جهان را تکان بدهد.
فقط چند روز بعد، با خون تازهء به خاک افتادگان مان بر خیابان های شهری، متوجه شدیم کسانی که بیرون هستند ما را نمی بینند.
با عادت به دیدن بومیان از بالا، نگاهشان نمی رسید ما را ببینند.
با عادت به دیدن مای تحقیر شده، قلبشان شورش شایان ما را درک نمی کرد.
نگاهشان به تنها دو رگه ای که با کلاه چهره پوش دیدند خیره ماند، یعنی ندیدند.
آن موقع فرمانده هان ما گفتند:
«آن ها فقط می توانند کسی را که به اندازه خودشان کوچک باشد ببینند، کسی را آنقدر کوچک کنیم تا اندازهء آنان شود که او را ببینند و از طریق او ما را.»
از این طریق یک بازی تفریحی پیچیده آغاز شد. یک کلک بزرگ جادویی، یک بازی شیطانی از قلب بومی ای که ما باشیم. دانش بومی مدرنیته را در یکی از دژهایش به مبارزه می طلبید: رسانه ها.
آن گاه بنای شخصیتی به نام مارکوس آغاز شد.
از شما می خواهم که استدلالم را دنبال کنید:
فرض کنیم برای خنثی کردن یک جنایتکار راه دیگری باشد. برای مثال برایش سلاح مرگ آوری اختراع کنیم و به او بقبولانیم که کارایی دارد. به او توصیه می کنیم که آن را بر اساس این کارآیی بسازد، همه چیز بر اساس نقشه، برای آن که در لحظه ای که آماده شلیک می شود، «سلاح» به همان چیزی بدل شود که همیشه بود: یک توهم.
کل سیستم، ولی به خصوص رسانه ها، کارشان درست کردن شکل هایی ست که بعد، اگر با فرم دوست داشتنی آنان جور در نیاید، داغانش کنند.
قدرت آنان در تصمیم گیری این که چه چیزی یا چه کسی در هر لحظه ای که آنها انتخابش می کنند، صدایش می زنند و سکوت می کنند وجود دارد (هنوز این قدرت توسط شبکه های اجتماعی کنار زده نشده).
دست آخر، زیاد به من اهمیت ندهید، همان طور که در این بیست سال گذشته نشان داده شد، من از رسانه های بزرگ هیچ سر در نمی آورم.
موضوع از این قرار است که معاون مارکوس از یک سخنگو به یک سرگرم کننده تغییر کرد.
اگر راه جنگ، یعنی مرگ، ده سال وقت مان را گرفته بود، راه زندگی وقت بیشتری گرفت و نیروی بیشتری نیاز داشت، برای آن که از خون حرف نزنیم.
زیرا هنوز باور نمی کنند که مردن ساده تر از زندگی کردن است.
وقت لازم داشتیم تا باشیم و کسی را پیدا کنیم که بلد باشد ما را آن طور که هستیم ببیند.
وقت لازم داشتیم تا کسی را پیدا کنیم که ما را نه از بالا ببیند، نه از پایین، بلکه از روبرو ما را ببیند، که ما را با نگاه یک رفیق ببیند.
داشتم به شما می گفتم که آن زمان ساخت این شخصیت آغاز شد.
یک روز مارکوس چشمان آبی داشت، روز دیگر سبز، یا عسلی، یا سیاه. همه چیز بستگی به این داشت که چه کسی مصاحبه می کند و عکس می گیرد. بنا بر این ذخیره تیم فوتبال حرفه ای بود، کارگر یک فروشگاه زنجیره ای، راننده، فیلسوف، دانشمند، و غیره … که می شود در رسانه های پولی این فهرست ها را دید و در جغرافیاهای مختلف. برای هر فرصتی یک مارکوسی بود، یعنی برای هر مصاحبه ای. آسان نبود. باور کنید. آن زمان ویکی پدیا نبود و اگر از اسپانیا می آمدند می باید تحقیق می کردند که برای مثال آیا کورته اینگلس corte inglés، نوعی لباس مخصوص انگلستان است، یک بقالی ست، یا یک فروشگاه زنجیره ای.
اگر اجازه بدهید مارکوس را تعریف کنم، بدون تردید خواهم گفت که آن زمان این شخصیت یک نقاب بود.
برای آن که مرا بفهمید، بگویم مارکوس رسانه ای غیر آزاد بود (توجه: که عین رسانهء پولی نیست).
در ساخت و تعمیر این شخصیت چند اشتباه داشتیم.
جوشکار گفت: «اشتباه امری انسانی ست».
یکی می گفت در اولین سال تمام اندوخته های نمایشی ممکن «مارکوس» را تهی کردیم. بدین ترتیب در اوائل سال ۱۹۹۵ خیلی سرمان شلوغ بود و پروسه کار روستاها اولین قدم هایش را بر می داشت.
چنین بود که در ۱۹۹۵ دیگر نمی دانستیم چه کار کنیم و آن زمانی ست که زدییو، «حزب اقدام ملی» در دست، مارکوس را «کشف» می کند. با همان شیوه علمی که با آن اسکلت ها را پیدا می کنند، یعنی از طریق احضار ارواح.
داستان آن فرد تامپکنیویی[4] به ما مجال نفس کشیدن داد. با این که تقلب پاکا د لوزانو رو شد، بعد از آن بود که ترس به دلمان افتاد که نکند مطبوعات پولی هم «افشای چهره» مارکوس و کشف این امر که او هم تقلبی بود را زیر سؤال ببرد. خوشبختانه نشد. هر جور که بود، رسانه ها آنچه را به خوردشان می دادند ادامه دادند.
مدتی بعد، آن فرد اهل تامپیکو به این خاک آمد. همراه با معاون فرمانده شورشی مویسس، با او حرف زدیم. به او پیشنهاد دادیم یک کنفرانس مشترک بگذاریم. این طور می توانست از تعقیب خلاص بشود به شرط آن که روشن شود که مارکوس نیست و او خودش است. نمی خواست. آمد اینجا زندگی کند. چند بار بیرون رفت و عکسش را می شود در مراسم خاکسپاری پدرش دید، اگر می خواهید، می توانید با او مصاحبه کنید.
حالا در روستایی زندگی می کند به نام… اوه، نمی خواهد که بدانید دقیقا کجا زندگی می کند. دیگر هیچ چیز نمی گوییم چون او، اگر روزی خودش خواست، خودش داستان زندگی اش از ۹ فوریه ۱۹۹۵ را تعریف می کند. از طرف ما فقط می ماند که از او تشکر کنیم برای اطلاعاتی که در اختیار ما گذاشت تا هر از گاهی از آن استفاده کنیم، تا «یقین» داشته باشیم که معاون مارکوس آن کسی نیست که در واقع هست، یعنی یک نقاب یا یک هولوگرام نیست، بلکه استاد دانشگاه است، اصلاً اهل ایالت در حال حاضر دردآور[5] تامائلیپا ست.
در این میان جستجو را ادامه دادیم، جستجوی شما را، کسانی که حالا اینجا هستند و کسانی که اینجا نیستند ولی هستند.
هر از گاهی ابتکار عملی را به کار بستیم تا دیگران را، رفیق دیگری را پیدا کنیم. ابتکار عمل های مختلف که با آن کوشیدیم نگاه و گوش شنوایی را که نیازمند آنیم و حق مان است بیابیم.
در این میان کار روستاها پیش می رفت و بقیه قضایا که بر سر آن زیاد یا کم حرف زده شد، ولی می توان مستقیم تشخیص داد، بدون واسطه ای.
در جستجوی آن دیگری، هر از گاهی اشتباه کردیم.
کسانی را پیدا می کردیم که یا می خواستند ما را رهبری کنند و یا می خواستند ما آنها را رهبری کنیم.
کسانی بودند که به ما نزدیک می شدند، با هدف سوء استفاده از ما، و یا برای نگاه به عقب، چه با حسرت انسان شناسانه، و چه با حسرت مبارزه جویانه در باره گذشته.
بنا بر این برای بعضی ها ما کمونیست بودیم، برای برخی تروتسکیست، برای دیگران آنارشیست، برای عده ای دیگر مائوئیست، برای یک عده دیگر هزاره گرائیست و موعودگرائیست. چند تا از این «ایست»ها را هم گذاشتم تا خودتان هرکدام را که می شناسید انتخاب کنید.
این طور بود تا رسیدیم به ششمین بیانیه از جنگل لاکندونا، جسورانه ترین و زاپاتیستی ترین ابتکار عملی ست که تا به حال به آن دست زده ایم.
با ششمین [بیانیه] توانستیم دست آخر کسانی را بیابیم که ما را از روبرو می بینند و به ما درود می فرستند و در آغوشمان می کشند.
با ششمین [بیانیه] آخر سر شما را یافتیم.
دست آخر کسی که ما را می فهمید. می فهمید که نه دنبال چوپان بودیم که راهنمایمان باشد و نه گله ای که راه سرزمین موعود را نشانش دهیم؛ نه برده دار و نه برده؛ نه رهبر و نه تودهء بدون سر.
ولی هنوز مانده بود تا ببینیم که آیا امکان این هست که ببینند و بشنوند آنچه را که در حال شدنش هستیم.
در درون، پیشرفت روستاها چشمگیر بود.
بعد دورهء «آزادی از منظر زاپاتیست ها»[6] شروع شد.
در سه دوره شاهد بودیم که دیگر نسلی وجود دارد که می تواند ما را از رو به رو ببیند، که می تواند ما را بشنود و با ما حرف بزند بدون آن که در انتظار راهنما یا رهبر باشد. نه کوشش در مطیع سازی نه دنباله روی.
مارکوس، به عنوان شخصیت، دیگر لازم نبود.
مرحله جدید مبارزه زاپاتیستی دیگر آماده شده بود.
گذشت آنچه گذشت و بسیاری از شماها، رفقای ششمین [بیانیه] مستقیماً با آن آشنایید.
بعدها می توانید بگویید که آن شخصیت بی مصرف بود. ولی با یک بازنگری صادقانه از این روزها نشان خواهد داد که چند نفر برگشتند به ما نگاه کنند، با علاقه یا بی علاقه، به خاطر بد شکلی های یک نقاب.
اینجا به خاطر بیماری یا مرگ فرمانده عوض نمی شود، یا به خاطر جا به جایی های درونی، یا پاکسازی یا تصفیه.این تعویض ها به طور منطقی بر اساس تغییرات درونی ای که EZLN داشته و دارد پیش می آید.می دانم که شیوه در سیمای چارگوشی که در آن «بالاهای» مختلف وجود دارد نمی گنجد، ولی این واقعیت است و برای ما اهمیتی ندارد.
اگر این موضوع تولید تن پرور و حقیرِ شایعه شناسان و زاپاتیست شناسان خوول [سن کریستوبال به زبان بومیان چیاپاس-م] را خراب می کند، کاریش نمی شود کرد.
من نه بیمارم و نه بیمار بوده ام. نه مرده ام و نه مرده بودم.
یا شاید حتی با آن که بارها مرا کشتند، اینک دوباره اینجا هستم.
اگر این شایعات را دم زدیم، به این خاطر بود که به این شکل به کارمان می آمد.
آخرین کلک بزرگ هولوگرام این بود که به بیماری کشنده ای تمارض کند، اضافه بر تمام آن دفعاتی که مرده بود.
راستی، «اگر سلامتی اش اجازه بدهد» که معاون فرمانده شورشی مویسس در اطلاعیه قبلی در مورد شرکت در نشست کنگره ملی بومیان به کار برده بود، برابر بود با «اگر خلق از او بخواهد» یا «اگر همه پرسی به نفع من باشد» و «اگر خواست خدا بر این باشد» و هر جای معمولی دیگری که تکیه کلام های تکراری طبقه سیاسی در این اواخر گشت زده باشد.
اگر اجازه بدهید، به شما بگویم: باید کمی طبع شوخ پرورش دهید، نه تنها به خاطر سلامت روحی و جسمی، بلکه همچنین به این علت که بدون شوخی نمی توانید زاپاتیسم را بفهمید. آن کس که نمی فهمد، قضاوت می کند؛ و آن که قضاوت می کند، محکوم می کند.
در واقع این ساده ترین بخش این شخصیت بود. برای تغذیه شایعات فقط لازم بود به بعضی افرادِ مشخص بگویید: «یک راز برات تعریف می کنم اما قول بده به هیچ کس نگی».
معلوم است که تعریف می کنند.
اصلی ترین همکاران شایعه بیماری و مرگ «متخصصین زاپاتسیت شناسی» بودند که در خوول و در مکزیکو سیتیِ خر تو خر، تظاهر به نزدیکی با زاپاتیسم می کنند و به آگاهی عمیقی که از آن دارند. به علاوه، روشن است که پلیس هایی که به عنوان روزنامه نگار مواجب می گیرند، روزنامه نگارانی که به عنوان پلیس مواجب می گیرند، و روزنامه نگارانی که فقط، و چه بد، به عنوان روزنامه نگار مواجب می گیرند.
به خاطر تمام این ها، به خاطر رازداریشان، دقیقا همان کاری را کردند که می دانستیم انجام خواهند داد. تنها بدی این موضوع این است که شک دارم که دیگر کسی به آنها اعتماد کند و رازی را بگوید.
در اعتقاد ما و عمل مان برای شورش و مبارزه نه رهبر لازم است و نه پیشوا، نه مسیح و نه منجی. برای مبارزه فقط مقدار کمی شرم لازم است، مقداری کرامت انسانی و مقدار بسیار زیادی تشکل.
بقیه چیزها یا به درد جمع می خورد، یا نمی خورد.
مشخصاً آن چه کیش شخصیت در سیاست شناسان و تحلیلگران بالایی ها بوجود آورد مسخره بود. دیروز گفتند که آیندهء این خلق مکزیک بسته به ائتلاف دو شخصیت دارد. پریروز گفتند پنیانیتو [رئیس جمهور وقت مکزیک] از سالیناس د گورتاری [رئیس جمهور اسبق] جدا شده است، بدون آن که متوجه باشند که اگر از پنیانیتو انتقاد کنند در کنار سالیناس د گورتاری قرار گرفته اند؛ و اگر از سالیناس انتقاد می کردند، از پنیانیتو حمایت. حالا می گویند در مبارزه ای که در بالا برای کنترل تلویزیون جریان دارد، باید طرف گرفت. بدین ترتیب یا با اسلیم [بزرگترین سرمایه دار مکزیک] هستی، یا با آزکاراگا – سالیناس. و بالاتر از آن، یا با اوباما هستی، یا با پوتین.
کسانی که به بالا نگاه می کنند و حسرت می خورند، می توانند همچنان در جستجوی رهبران خود باشند؛ می توانند همچنان فکر کنند که حالا دیگر به نتیجه انتخابات احترام می گذارند؛ که حالا دیگراسلیم گزینش چپ را مورد حمایت قرار خواهد داد؛ که حالا دیگر در Game of Thrones [بازی تاج و تخت، نام یک سریال تلویزیونی است- م.] اژدها و نبرد ظهور خواهند کرد؛ که حالا دیگر در سریال تلویزیونی در کانال تلویزا، «مردگان متحرک»، کیرکمن عین نقاشی متحرک عمل خواهد کرد، که حالا دیگر ابزارآلات ساخت چین در اولین باری که از آنها استفاده می شود، خراب نمی شوند؛ که حالا دیگر فوتبال ورزش خواهد بود و نه معامله.
آری ممکن است که در این یا آن مورد متعهد بشوند، ولی نباید فراموش کرد که همه آنها فقط مجری هستند، یعنی مصرف کنندگان پاسیو.
کسانی که عاشق معاون مارکوس بودند یا از او تنفر داشتند، حالا می دانند که از یک نقاب بدشان می آمد یا عاشقش بودند. عشق و تنفرشان بیخود بود، عقیم، خالی، تهی.
بنا بر این در مکانی که به دنیا آمدم و بزرگ شدم نه خانه/موزه ای خواهد بود و نه یک تابلوی فلزی. هیچ کس از این که مارکوس بوده نان نخواهد خورد. هیچ کس نه وارث نام او خواهد شد و نه مقامش. هیچ سفر پرداخت شده ای به خارج از کشور برای سخنرانی در کار نخواهد بود. نه انتقالی در کار خواهد بود و نه درمانی در بیمارستان های لوکس. نه بیوه ای خواهد بود و نه وارثی، و نه هیچ چیزی که با آن سیستم بتواند کیش شخصیت را تبلیغ کند و از جمع نام ببرد.
این شخصیت خلق شده بود و حالا خالقینش، زاپاتیست ها، آن را ویران می کنیم.
اگر کسی این درسی را که رفقای ما می دهند بفهمد، یکی از زیربناهای زاپاتیسم را فهمیده است.
بدین ترتیب در این چند سال گذشته، آنچه می باید اتفاق می افتاد، اتفاق افتاد.
پس دیدم که نقاب، شخصیت، یعنی هولوگرام دیگر لازم نبود.
هر از گاهی مطرح کردیم، و هر از گاهی منتظر لحظه مناسب ماندیم: تقویم و جغرافیای دقیق برای نشان دادن آنچه در واقع هستیم به کسانی که در واقع هستند.
آنگاه گاله آنو با مرگش سر رسید تا جغرافیا و تقویم را نشان بگذارد: «اینجا، در لا رئالیداد؛ حالا: در درد و خشم»
۵- درد و خشم، پچ پچ و فریاد.
وقتی به این حلزون در لا رئالیداد آمدیم، بدون آن که کسی به ما بگوید شروع کردیم به پچ پچ کردن.
درد مان آرام سخن می گفت، خشم مان آرام تر.
انگار که سعی می کردیم گاله آنو را سر و صدا فراری ندهد، صداهایی که برایش غریبه بودند.
تو گویی صدای مان و گام های مان صدایش می زدند.
سکوت مان می گفت: «صبر کن رفیق».
کلاممان پچ پچ می کرد «نرو».
ولی دردهای دیگری و خشم های دیگری هم هست.
همین حالا در گوشه های دیگر مکزیک و جهان، یک مرد، یک زن، یکی از جنسی دیگر، یک پسربچه، یک دختربچه، یک سالمند، یک خاطره از کمینگاه ضربه خورد، محاصره شده توسط سیستمی که با حرص به جنایت ساخته شده، چماق خورده، قمه خورده، گلوله خورده، به آخر رسیده، بر زمین کشیده در میان تمسخر، رها شده، بدنش باز پس گرفته شده و به آن ادای احترام شده، زندگی اش به خاک سپرده شده.
فقط چند اسم:
آلکسیس بنومه آ، کشته شده در ایالت مکزیک.
فرانسیسکو خاویر کورتز، کشته شده در ایالت مکزیک.
خوان باسکز گوسمن، کشته شده در ایالت چیاپاس.
خوان کارلوس گومز سیلوانو، کشته شده در ایالت چیاپاس.
رفیق کوی، کشته شده در ایالت مرکزی.
کارلو جولیانی، کشته شده در ایتالیا.
آلکسیس گریگوروپولوس، کشته شده در یونان.
وجیح وجدی ال رماحی، کشته شده در یک اردوگاه پناهندگی در رام الله، در ساحل غربی. چهارده ساله، کشته شده با گلوله ای در پشت از یک پست نگهبانی ارتش اسراییل، نه راه پیمایی بود، نه اعتراضی و نه هیچ خبر دیگری در خیابان.
ماتیاس والنتین کاتریلو کسادا، بومی ماپوچه، کشته شده در شیلی.
تئودولفو توررز سوریانو، رفیق ششمین [بیانیه]، مفقودالاثر شده در شهر مکزیکو.
گوادالوپه خرونیمو و اوربانو مسیاس، کمونرو های چران، کشته شده در ایالت میچوآکان.
فرانسیسکو د آسیس مانوئل، مفقودالاثر شده در سنتا ماریا اوستولا.
خاویر مارتینز روبلز، مفقودالاثر شده در سنتا ماریا اوستولا.
خراردو ورا اوراسینو، مفقودالاثر شده در سنتا ماریا اوستولا.
انریکه دومینگز ماسیاس، مفقودالاثر شده در سنتا ماریا اوستولا.
مارتین سنتو لونا، مفقودالاثر شده در سنتا ماریا اوستولا.
پدرو لیوا دومینگز، کشته شده در سنتا ماریا اوستولا.
دیگو رامیرز دومینگز، کشته شده در سنتا ماریا اوستولا.
ترینیداد د لا کروس کریسوستومو، کشته شده در سنتا ماریا اوستولا.
کریسوفورو سانچز رییز، کشته شده در سنتا ماریا اوستولا.
تئودولو سانتوس خیرون، کشته شده در سنتا ماریا اوستولا.
لونگینو ویسنته مورالس، مفقودالاثر شده در ایالت گرررو.
ویکتور آیالا تاپیا، مفقودالاثر شده در ایالت گرررو.
خاسینتو لوپز دییاز «ال خازی»، کشته شده در ایالت پوئبلا.
برناردو باسکز سانچز، کشته شده در ایالت اوآخاکا.
خورخه آلکسیس ارررا، کشته شده در ایالت گرررو.
گابریل اچه ورریا، کشته شده در ایالت گرررو.
ادموندو رییز آمایا، کشته شده در ایالت اوآخاکا.
گابریل آلبرتو کروز، مفقودالاثر شده در ایالت اوآخاکا.
خوان فرانسیسکو سیسیلیا اورتگا، کشته شده در ایالت مورلوس.
ارنستو مندز سالیناس، کشته شده در ایالت مورلوس.
آله خاندرو چائو بارونا، کشته شده در ایالت مورلوس.
سارا روبلدو، کشته شده در ایالت مورلوس.
خوونسیتا وییا موخیکا، کشته شده در ایالت گرررو.
رینالدو سنتانا، کشته شده در ایالت گرررو.
کاتارینو توررس پره دا، کشته شده در ایالت اوآخاکا.
بتی کارینیو، کشته شده در ایالت اوآخاکا.
یوری خاککولا، کشته شده در ایالت اوآخاکا.
ساندرا لوس هرناندز، کشته شده در ایالت سینالوآ.
ماریسلا اسکوبدو اورتیز، کشته شده در ایالت چیهواوا.
سلدونیو مونروی پرودنسیاز، مفقودالاثر شده در ایالت خالیسکو.
نپوموسنو مورنو نونیوزز، کشته شده در ایالت سونورا.
مهاجرین مفقودالاثر شده و شاید به قتل رسیده در هر گوشه ای از خاک مکزیک
زندانیان، کسانی که قرار است آنها را زنده بکشند: مومیا ابوجمال، لئونارد پلتیر، زندانیان ماپوچه، ماریو گونزالس، خوان کارلوس فلورس.
به خاک سپردن صداهایی که زندگی بودند، صداهایی که با به زیر خاک کردن شان و بستن آنان پشت میله ها به خاموشی کشیده شده.
و بزرگترین توهین این که با هر بیلی که بر زمین می خورد و بین جاسوس ها دست به دست می شود، سیستم می گوید: «ارزش نداری، اهمیتی نداری، هیچ کس برایت اشک نمی ریزد، مرگ تو هیچ کس را خشمگین نمی کند، هیچ کس گام تو را پی نمی گیرد، هیچ کس زندگی تو را بر نمی افرازد.»
و با آخرین بیلِ محکومیت: «حتی اگر کسانی که تو را کشتند دستگیر شوند و به مجازات برسند، همیشه یک نفر دیگر پیدا خواهد شد که از نو برایت تله بگذارد و باز هم رقص شومی را که زندگی تو را پایان داد، از سر گیرد.»
و می گوید «کوتوله ، عدالت کوچک تو، طرح ریزی شده تا رسانهء پولی، ادا در بیاورد و کمی اوضاع را آرام بکند تا جلوی بر هم خوردن وضع را بگیرد. مرا نترسان، به من آسیب نرسان، مرا جریمه نکن.»
به این جسد چه بگوییم که در هر گوشه جهانِ پایینی ها به خاک فراموشی سپرده می شود؟
که فقط درد و خشم ما به حساب می آید؟
که فقط غضب ما مهم است؟
تا زمانی که تاریخ مان را پچ پچ کنیم، فریادش را، شیونش را نمی شنویم.
بی عدالتی این همه نام دارد و این فریادهای بسیاری را باعث می شود.
ولی درد و خشم ما مانع نمی شود که آنها را نشنویم.
و پچ پچ ما فقط برای تاسف از به خاک افتادن به ناحق مردگان مان نیست.
همه این ها برای آن است که بتوانیم دردهای دیگر را بشنویم، خشم دیگران را از آن خودمان کنیم و پای در راه پیچیده و دراز و آزار دهندهء تبدیل همه آن ها به فریاد جنگی بنهیم که آن را به یک مبارزهء رهاییبخش بدل کند.
نباید فراموش کرد که تا زمانی که کسی پچ پچ می کند. کسی هم فریاد می زند.
و فقط گوش شنوا می تواند آن را بشنود.
هم اکنون که ما حرف می زنیم و گوش می سپاریم، کسی از درد فریاد بر می آورد، از خشم.
همان طور که باید دید را آموزش داد که ببیند، شنوایی هم باید بیاموزد که بارور شود.
زیرا تا زمانی که کسی نفس تازه می کند، کسی هم هست که از سر بالایی بالا برود.
برای آن که این جد و جهد را دید، کافی ست نگاه را پایین کشید و قلب را بالا برد.
می توانید؟
خواهید توانست؟
عدالت کوچک خیلی به انتقام شبیه است. عدالت کوچک همان است که معافیت از مجازات را تقسیم می کند، خُب با مجازات یک نفر، دیگران را رها می کند.
آنچه ما می خواهیم، و برایش مبارزه می کنیم. با یافتن قاتلین رفیق گاله آنو و مجازات آنها تمام نمی شود (که همین طور خواهد شد، تا هیچکس نگوید تقلب شده).
جستجوی صبورانه و با پشتکار، در جستجوی واقعیت است، نه تسکین از سر تسلیم.
عدالت واقعی در ارتباط است با رفیق گاله آنوی به خاک سپرده شده.
زیرا ما از خود نمی پرسیم که با مرده اش چه کنیم، بلکه با زندگی اش چه کار باید بکنیم.
ببخشید که وارد زمین پر گل و لای نقاط معمولی می شوم، ولی این رفیق حقش نبود که بمیرد، نه به این شکل.
تمام کوشش او، فداکاری روزانه اش، وقت شناسی اش، نامرعی برای هرکه غیر از ما، برای زندگی بود.
می توانم به شما بگویم که انسان برجسته ای بود و اضافه کنم، در روستاهای بومی زاپاتیست هزاران رفیق زن و مرد مثل او داریم، و این همان چیزی ست که جادو می کند؛با همان جد و جهد، با همان تعهد، به همان روشنی و هدف واحد: آزادی.
اگر حساب و کتاب کنیم: اگر مرگ حق کسی ست، او کسی ست که وجود ندارد و وجود نداشته، مانند کسی که در ناپایداری رسانه های پولی نباشد.
رفیق مان، فرمانده و سخنگوی ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، معاون فرمانده شورشی مویسس به ما گفته که با قتل گاله آنو، و یا هر کدام دیگر از زاپاتیست ها، بالایی ها می خواهند ارتش زاپاتیستی را بکشند.
نه به عنوان ارتش، بلکه به عنوان یک شورشی نادان که زندگی را می سازد و برپا می کند. در حالی که آنها، آن بالایی ها، خواهان بیابان صنایع معدنی، نفت، و توریست اند و مرگ زمین و کسانی که ساکن آن هستند و روی آن کار می کنند.
گفتم که ما فرماندهی کل ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی آمده ایم تا رفیق گاله آنو را از خاک بیرون بیاوریم. فکر کردیم که لازم است یکی از ما بمیرد تا گاله آنو زنده شود. و برای این که این گستاخ نابهنگام که مرگ باشد خشنود شود، به جای گاله آنو نام دیگری قرار می دهیم تا گاله آنو زنده شود و مرگ زندگی را باخودش نبرد، بلکه فقط یک نام را ببرد، چند حرف خالی از هر مفهومی، بدون تاریخ خودش، بدون زندگی.
بدین ترتیب تصمیم گرفتیم که مارکوس از امروز وجود نداشته باشد.
آن رزمنده را دست در دست سایه خواهند برد، با ستاره ای برای آن که در راه گم نشود، دون دوریتو هم با او می رود، آنتونیوی پیر نیز.
آن دختران و پسران کوچکی که دور و برش می چرخیدند تا حکایت هایش را گوش کنند، دل تنگش نخواهند شد، زیرا دیگر بزرگ شده اند. حالا دیگر قضاوت می کنند، و از او هم بیشتر برای آزادی، دمکراسی و عدالت مبارزه می کنند که وظیفهء هر زاپاتیستی ست.
این گربه – سگ است، نه قو، که حالا ترانهء وداع را خواهد نواخت.
و در آخر، کسانی که می فهمند، می دانند، کسی که هرگز اینجا نبود، نمی رودو کسی که هرگز زندگی نکرد نخواهد مرد.
مرگ، که یک مرد بومیِ مبارزه به نام گاله آنو او را فریب داده است می رود و این سنگ ها که روی قبرش نهاده اند دوباره به راه خواهند افتاد و به هر کس که بخواهد، اولین اصول زاپاتیست ها را نشان خواهد داد، یعنی خود را نفروختن، تسلیم نشدن، از پا در نیامدن.
آه مرگ! چطور معلوم نیست که آن بالایی ها از هر نوع همدستی در جرم مبرا خواهند بود، گذشته از دعاهای خاکسپاری، بزرگداشت خاکستری، مجسمه عقیم، موزه ای که کنترل می کند.
و برای ما؟ خب، مرگ ما را متعهد می کند نسبت به آن کسی که زنده است.
ما اینجا هستیم، این چنین مرگ را به سخره می گیریم در لا رئلیداد.
رفقا:
تمام این چیزها را گفتم، در ساعت ۲ و هشت دقیقه روز۲۵ ماه مه ۲۰۱۴ در جبهه نبرد جنوب شرقی ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، تا اعلام کنم که معاون فرمانده شورشی مارکوس معروف دیگر وجود نخواهد داشت، همان که خودش را «معاون فرمانده ی از جنس فولاد ضد زنگ»می نامید.
همین و بس.
با صدای من دیگر صدای ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی سخن نخواهد گفت.
بله. به درود و تا هرگز… یا تا جاودان، هر که فهمید می داند که این یکی دیگر اهمیتی ندارد، و هرگز اهمیتی نداشت.
از لا رئالیداد زاپاتیست
معاون فرمانده شورشی مارکوس
مکزیک، ۲۴ ما مه ۲۰۱۴.
بعدالتحریر ۱- “Game is Over” [بازی تمام شد؟]
بعدالتحریر ۲- مات؟
بعدالتحریر ۳- Touché
بعدالتحریر 4- آنجا همدیگر را خواهید دید، دعا کنید و تنباکو بفرستید.
بعدالتحریر ۵- او… مثل این که این جهنم است… این پیپورو، پدرو، آلفردو! چطور؟ مرد سالار؟ نه، حرفش را باور نکن، من هرگز…
بعدالتحریر ۶- یا شاید همان طور که می گویند، بدون ماسک دیگر می توانم لخت هم راه بروم؟
بعدالتحریر ۷- گوش بدهید، اینجا خیلی تاریک است، یک چراغ قوه لازم دارم.
(…)
[در این لحظه معاون فرمانده مارکوس پیپ اش را روشن می کند و از سمت چپ سن خارج می شود. معاون فرمانده مویسس اعلام می کند «رفیق دیگری می خواهد چند کلامی حرف بزند.»
صدای کسی از خارج از صحنهمی آید.
-به نقل از یکی از حضار در مراسم]
سحرگاه تان به خیر رفقای زن و مرد. اسم من گاله آنو است. معاون فرمانده شورشی گاله آنو.
آیا کس دیگری اسمش گاله آنو است؟
[صدای جمعیت می آید: «ما همه گاله آنو هستیم»]
آها! برای همین بود که به من می گفتند که وقتی دوباره متولد شوم، جمعی متولد خواهم شد.
این طور باشد.
سفر به خیر. مواظب خودتان باشید، مواظب ما باشید.
از کوهستان های جنوب شرقی مکزیک
معاون فرمانده شورشی گاله آنو
مکزیک، ماه مه ۲۰۱۴
[1] – در دوم ماه مه ۲۰۱۴ در روستای لارئالیداد، یک گروه از شبه نظامیان وابسته به مرکز مستقل کارگران کشاورزی و دهقانان- تاریخی CIOAC-Histórica پس از ویران کردن مدرسه و کلینک روستا، برای پایه های کمک رسانی ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی دام می گذارد و یکی از فعالین زاپاتیست، رفیق گاله آنو را که توسط پانزده تا بیست شبه نظامی محاصره شده بود، به ضرب قمه و سه گلوله به قتل می رساند. به دعوت ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، در روز ۲۴ ماه مه در لا رئالیداد مراسم ادای احترام به رفیق گاله آنو برگزار شد. سخنان معاون فرمانده شورشی مارکوس، در همین مراسم قرائت شد. برای دیدن عکس هایی از این مراسم، نک به: سایت هریبرتو رودریگز در
http://heribertorodriguez.photoshelter.com/gallery-image/TodosSomosGaleano/G0000M4AhpFCwqLA/I0000y6UNNkZuJKg
[2]– la realidad به معنی واقعیت، در عین حال نام روستایی ست که در آن مراسم برگزار شد – م.
[3] -Votán- وتان چهره ای ست در فرهنگ اقوام مایا که در ادبیات ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی سمبل مقاومت، عمل جمعی، و یاد آوری مداوم حافظه تاریخی ست. برای مثال نک به: «وتان زاپاتا، حافظ و قلب خلق، چهرهء بومیان زن و مرد معمولی و ناراضی جنوب شرقی مکزیک را برای خود برگزید. کسانی که علیه استثمار شدن خود، دارند یاد می گیرند متشکل شوند و مقاومت کنند.» (اطلاعیه کمیته مخفی انقلابی بومیان، فرماندهی کل ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، ۱۹۹۴)
[4] . منظور Rafael Sebastián Guillén Vicente است که متولد سال ۱۹۵۷در تامپیکو، در ایالت تامائولیپا است. او استاد فلسفه در دانشگاه خود مختار مکزیک UNAM بود. رئیس جمهور اسبق مکزیک، ارنستو زدییو مدعی بود که این شخص همان مارکوس فرمانده زاپاتیست ها ست.
[5] . اشاره دارد به درگیری های باند های مختلف مواد مخدرکه در شمال مکزیک جان ده ها هزار نفر را گرفته و مردم منطقه را در ترس و حشت فرو برده است.
[6] – نک به: مدرسه کوچک زاپاتیستی، نوعی از تجربه از نوعی کار سیاسی http://peykarandeesh.org/zapatists/860-zapatistsalgard.html

CompartirPublicar en TwitterPinCorreo electrónico
Entrada AnteriorCIRCULAR INFORMATIVA CAMPAÑA MUNDIAL PARA LA RECONSTRUCCIÓN DE LA ESCUELA Y CLINICA DE LA REALIDAD, CHIAPAS, MÉXICO
Próxima EntradaCharla: “La Organización Indígena De Santa María Ostula A 5 Años De La Recuperación De Sus Tierras”. 11 De Junio, 19hrs, Local De Uníos
1 respuesta

دانلود رایگان فایلهای صوتی و تصویری
Enero 14, 2017
It’s difficult to find experienced people on this topic, however, you seem like you know what you’re talking about!
Thanks
Responder
Deja un comentario
Tu dirección de correo electrónico no será publicada. Los campos obligatorios están marcados con *
Comentario
Nombre *
Correo electrónico *
Web
Volver arriba
MóvilEscritorio
Enlace Zapatista

فرمانده مارکوس در چیاپاس.
فرمانده انقلابی مارکوس
(Subcomandante Insurgente
Marcos)
سخنگوی
ارتش رهاییبخش ملی زاپاتیستا
در مکزیک است.
وی همچنین نویسنده، شاعر سیاسی و مخالف سرسخت
جهانیسازی،
سرمایهداری
و نئولیبرالیسم است.
از این چریک معروف،
در ادبیات سیاسی
به عنوان
چه گوارای نو و پسامدرن یاد میشود.
او در مکزیک از محبوبیت بسیار بالایی برخوردار است.
ارتش رهاییبخش ملی زاپاتیستا (ELZN) گروه انقلابی مسلحی است که در چیاپاس یکی از فقیرترین ایالتهای مکزیک پا گرفت.
پایگاه اجتماعی انقلابیان زاپاتیستا عمدتاً بومی میباشد- سرخ پوستان ساکن نواحی جنوب مکزیک- اما بخش مدنی مرتبط با جنبش نیز موفق به جلب حامیان داخلی و بینالمللی بسیاری از راه شبکه ارتباطات جهانی شده است.
فرمانده مارکوس رهبر شورشی و سخنگوی ارتش رهاییبخش ملی زاپاتیستا در مکزیک است
که تقریباً تمام نوشتهها،
بیانیهها و اعلامیههای جنبش به قلم اوست.
فرمانده مارکوس اسم مستعار مردی است که به سنت سرخپوستان دوران پیش از کشف آمریکا به دست کریستف کلمب نقاب بر چهره میزند، و در نوشتههایش مدام
به افسانههای سرخپوستی و مایایی
ارجاع میدهد و از آنها الهام میگیرد.
این چریک سابق که مقامات اطلاعاتی مکزیک،
او را به عنوان استاد سابق دانشگاه با نام
«رافائل سباستین گوئلین وینسنت»
شناسایی کردهاند بیشتر علاقهمند به ایجاد تحولی در وضعیت سیاسی کشور است.
.
ارتش آزادیبخش جنوب
EL Del Surr
(Ejercito
liberador del Surr)
ارتشی است که به دست
امیلیانو ثاپاتا
پس از این که
فرانسیسکو مادرو
دعوت به قیام مسلحانه و آغاز
انقلاب مکزیک
در سال ۱۹۱۰ میلادی (۱۲۸۸ خورشیدی) را اعلام کرد تشکیل شده بود.
ثاپاتا
اغلب خود این ارتش را در نبردها همراهی و رهبری میکرد.
بعد از سرنگونی
پورفیریو دیاث
این ارتش که در آغاز با مادرو همکاری میکرد بر ضد او قیام کرد٬ چون مادرو نتوانسته بود خواستهای قیام جنوب که بیشتر پیرامون مالکیت زمین بود برآورده کنند. جنگ این ارتش تا زمان ونوستیانو کارآنسا ادامه داشت و با ترور ثاپاتا در سال ۱۹۱۹ میلادی ((۱۲۹۸ خورشیدی) به دست ارتش کارآنسا ، کم کم از هم پاشید.
سربازان ارتش آزادی بخشجنوب معروف به "ثاپاتیستاس"
( Zapatistas)
بیشتر از دهقانان فقیری که دوست داشتند بیشتر وقت خود را به کار کردن بر روی زمینهای کشاورزی بپردازند تا از این راه بتوانند درآمدی داشته باشند تشکیل شده بود. به همین دلیل این سربازان بعد از چندین ماه خدمت به خانههای خود باز میگشتند تا ماههای باقیمانده سال را به کشاورزی بپردازند.
ارتش آزادیبخش جنوب در طول خدمات خود از ۴،۰۰۰ تا ۲۷،۰۰۰ نفر نیرو داشت، ساختار این ارتش بسیار سست و سیستم رتبه در آن محدود بود.
.
یادش بخیر آآنروزها...
چقدر با احمد سیا سر و کلّه میزدیم و کل کل میکردیم، تا اسم سگش را عوض کند، اما بخرجش نمی رفت که نمی رفت. چقدر اسمهای خارجی و خوب برایش پیدا میکردیم، میگفت نه ، سگ خودمه هر اسمی خودم بخوام صداش میکنم. میگفت تازه این اسم را از یک فیلم آمریکائی یاد گرفتم. بهش می گفتیم آمریکائیها که آدم نیستن جنایتکار و آدمکشن همه شون.. اسم سگ باید کوتاه و قشنگ باشه مثل جو .. بل.. یا جیم و جان... اما گوشش بدهکار نبود.. ما هم سر لجش با دوستان سگش را پاپی صدا میزدیم.. اما خودش فقط همان اسم را با شوق خاصی صدا میزد..
تا یک روز ظهر تابستان که صدای ترمز ماشینی در کوچه با صدای سگی در هم آمیخت.. و بعد از آن صدای داد و فریادهای احمدو...
همسایه ها همه از خانه ها بیرون آمده بودند..
و احمد را می دیدند که به دیوار تکیه داده بود..
و سگش که در حال جان کندن بود..
و احمدو که با گریه التماس میکرد .. فیدل بلند شو..
اما سگ بیچاره نفس های آخرش را میکشید..
ع.شریف.
فقیرترین رییس جمهور جهان : این چه دنیایی است / جایزه صلح نوبل را جمع کنند
او در یک مزرعه قدیمی متعلق به همسرش که در کنار جاده خرابهای بیرون از شهر "مونتهویدئو" (پایتخت) است، زندگی میکند.
رییس جمهور چپگرای اروگوئه با انتقاد صریح از وضعیت جهان گفت ، دنیا در دوران جنگ سرد دارای قاعده و قانون بود ولی اکنون دنیا در هرج و مرج است و همه جا بوی خون و کشتار می دهد.
"خوزه موخیکا" رییس جمهور 79 ساله اروگوئه در مصاحبه با روزنامه اسپانیایی " ال موندو" با انتقاد صریح از نظام بین الملل ، آمریکا را مسبب بحران های منطقه ای در خاورمیانه دانست.
موخیکا با اشاره به اینکه جهان در دوران جنگ سرد وضعیت بهتری داشت و او آرزوی بازگشت به آن دوران را دارد، گفت: آن موقع رهبران جهان قواعدی را رعایت می کردند با یک تلفن می شد جلوی یک جنگ را گرفت اما الان دنیا در هرج و مرج است از اوکراین و لیبی گرفته تا سوریه و عراق و فلسطین (غزه) همه جا کشت و کشتار و هرج و مرج است.
او با دفاع از صحبت های اخیر خود درباره ارتکاب نسل کشی از سوی اسراییل علیه مردم غزه گفت: من هنوز بر این باورم و معتقدم اسراییل در غزه نسل کشی می کند و مقصر اصلی این نسل کشی نیز آمریکاست. چرا آمریکایی ها در جایی که منافع شان در خطر است اقدام به گسیل نیروهای خود در چارچوب نیروهای سازمان ملل می کنند، اما در غزه از این اقدام سرباز می زنند؟
موخیکا افزود: برای اینکه این جنگ به نفع آمریکا است . این جنگی است که مایه اصلی آن نفرت و کینه است و برای همین ادامه می یابد.
موخیکا در پاسخ به سوالی درباره نامزدی او برای دریافت جایزه نوبل صلح گفت: وقتی همه جای دنیا در آشوب و جنگ و خونریزی است چه جایزه صلحی می خواهند بدهند؟ باید این بساط را جمع کنند. من اگر برنده این جایزه بشوم آن را دریافت نخواهم کرد.
موخیکا از سال 2010 به سمت ریاست جمهوری اروگوئه برگزیده شد. او و همسرش 90 درصد از حقوق ماهانه خود را خرج امور خیریه می کنند. همسر موخیکا سناتور است.
رییس جمهور سوسیالیست اروگوئه به دلیل ساده زیستی و اهدای حقوق ماهانه خود به امور خیریه و فقرا به رییس جمهور فقیر مشهور شده است. او در خانه ای ساده و روستایی زندگی می کند و خودرویی قدیمی متعلق به 30 سال پیش دارد.
او در یک مزرعه قدیمی متعلق به همسرش که در کنار جاده خرابهای بیرون از شهر "مونتهویدئو" (پایتخت) است، زندگی میکند. این خانه بسیار ساده است و حتی لباسهای شسته شده خانه رییس جمهور در بیرون محوطه خانه از بند رخت آویزان می شود. آب خانه از چاهی که در حیاط است تأمین میشود و تنها محافظان موخیکا دو مأمور پلیس و یک سگ سه پا بنام "مانوئلا" هستند.
طبق اعلام سازمان شفافیت بین المللی فساد اداری و مالی در اروگوئه از زمان به قدرت رسیدن موخیکا به حداقل خود کاهش یافته است.
خوزه البرتو موخیکا کوردانو
(به اسپانیایی: José Alberto Mujica Cordano)
عضو سابق جنبش ملی آزادیبخش توپاماروها است، که در سال ۲۰۰۹ درانتخابات ریاست جمهوری
کشور اروگوئه به پیروزی دست یافت.
موخیکا در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به عنوان یک شبه نظامی در انقلاب مسلحانه علیه دولت راست گرای وقت شرکت کرد.
او که پانزده سال از عمر خود را در زندان به سر بردهاست.
در سال ۱۹۸۵ مورد عفو قرار گرفت. موخیکا پیش از انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰۹ به عنوان نماینده کنگره، سناتور و وزیر کشاورزی فعالیت کردهاست.
موخیکا پس از پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰۹ گفتهاست که از لولا داسیلوا رئیس جمهور برزیل کپی برداری خواهد کرد و نظر منتقدانش مبنی بر اینکه او قصد ایجاد ائتلافی با کشورهای چپگرای منطقه همچون ونزوئلا را دارد، رد کرد. وی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ عضو سازمان چریکی توپامارو بود. این سازمان یک گروه چپگرای مسلح، و ملهم از انقلاب کوبا بود. او در دوران مبارزات انقلابی شش بار تیر خورده و زخمی شد.
سبک زندگی همراه با صرفهجویی آقای موخیکا، و اینکه او حدود ۹۰ درصد حقوق ماهیانهاش (معادل ۱۲ هزار دلار) را صرف امور خیریه میکند، باعث شده لقب فقیرترین رئیس جمهوری جهان به او داده شود.
خوزه موخیکا در یک مزرعه قدیمی متعلق به همسرش که در کنار جاده خرابهای بیرون ازمونتهویدئو (پایتخت کشور) واقعشدهاست، زندگی میکند و تقریباً تمام دستمزدش را به دیگران میبخشد. لباسهای شسته شده بیرون از خانه آویزان شدهاند. آب از چاهی که در حیاط است و روی آن را علفهای هرز گرفته، تأمین میشود. تنها محافظان رئیس جمهوری دو مأمور پلیس و یک سگ سه پا بنام مانوئلا هستند.
آقای موخیکا در سال ۲۰۱۰ میزان ثروتش را اعلام کرد، مقدار آن ۱۸۰۰ دلار بود، که آنهم به یک فولکسواگن بیتل مدل ۱۹۸۷ مربوط میشد. او امسال نیمی از داراییهای همسرش (شامل زمین، تراکتور و خانه) را هم در فهرست داراییهایش قرار داده، و به این ترتیب ثروت اعلام شدهاش به ۲۱۵ هزار دلار رسیدهاست. البته ثروت او هنوز هم فقط دو سوم ثروت معاونش، دانیلو آستوری، و یکسوم ثروت ، تاباره واسکز رئیس جمهور قبل از خودش می باشد.
آمریکاها برای نابودی اسطوره ای چه گوارا همه ی تلاش خود را به کار بسته اند تا شاید بتوانند بعد از گذشت چهل سال از شهادت اسطوره ای او این بار موفق به کشتن او شوند . بعد از فیلم ضعیف و مزخرف خاطرات موتورسیکلت که شخصیت جوانی او را قبل از انقلابی شدن اش نشانه رفته بود و سعی داشت او را جوانی احساساتی و هوسباز و بی قید و رها از پایبندی های اخلاقی نشان دهد این بار نویسنده همان فیلمنامه یعنی خوزه ریوه را دست به خلق شاهکار دیگری زده و تئاتر مدرسه آمریکا ها را به روی صحنه برده است که به 48 ساعت آخر زندگی او می پردازد و سعی دارد او را شخصیتی مستاصل و شکست خورده و ذلیل و ژولیده نشان دهد که در ساعتهای آخر عمرش نیز دل به عشق معلم مدرسه می بندد .
به نظر می رسد که امپریالیستها با انواع حیله های تبلیغاتی بعد از نزدیک به چهل سال با اینکه چه گوارا را نابود کرده و او را در زیر باند فرودگاه لاپاز دفن کردند و دست بریده اش را برای فیدل فرستادند هنوز اما نتوانسته اند اسطوره ی چه را شکست بدهند و هنوز باید دلارهای کثیف شان را خرج کنند تا شاید در چهلمین سالگرد او یعنی 9 اکتبر 2007 اندکی اسطوره ی جاودانه ی او را خدشه دار کنند آیا موفق خواهند شد ؟ سالها قبل تصویر او را بر شیشه های ویسکی زدند و خوانندگان مزلف و مبتذل تی شرتهای عکس او را پوشیدند تا او را لاابالی و اوباش و بی قید و آزاد از قواعد اجتماعی و خانوادگی جا بیندازند . فیلم ساختند و تئاتر، و بیش از این نیز خواهند ساخت اما هر جا که اعتراضی باشد عکس او پرچم اعتراض است . همچنان که خلق کردن شخصیتهای ان قلابی توسط سازمان سیا نتوانست جای او را در قلب انقلابیون بگیرد . شخصیت اندیشمند و اسطوره ی انقلابی او سالها الهام بخش اعتراض و مبارزه بر علیه بی عدالتی و تبعیض طبقاتی خواهد بود و نو محافظه کاران راهی ندارند جز اینکه پرچم لیبرال دموکراسی و افراط گرایی مذهبی را بر افرازند و مثل همیشه دست به دامن مذاهب شوند و آنها و پیروانشان را مورد سوء استفاده قرار دهند و... بر خر مراد سوار شوند. ۹ اکتبر سی و نهمین سالگرد اعدام ناجوانمردانه اش توسط عمال امریکا گرامی باد . | |
|
زمستان است..
هوا سرد است و هر کس در جستجوی جای گرم و بستر نرمی..
به یاد همنوعان مان باشیم؛ انسان را رعایت کنیم ..
و به فکر بی سرپناهان ،فقیران ، آسیب پذیران..
ولگردها ، معتادها ، کارتن خوابها، خرابه نشینها .. و خلاصه هرنوع از انسان..
بیاد بیاوریم همانقدر که به نماز سفارش شده ایم ،بیش از آن شاید به
زکات سفارش شده ایم.. پس انسان باشیم و بیش از پنج بار در روز
به همنوعان خود بیاندیشیم..
تا هرگز آسمان شاهد چنین صحنه های فجیعی نباشد..
"برای کودکان بیگناه سوریه"
چگونه کینه که درد است، خود دوای درد تواند بود
چسان آتش عشق چنین خاکستر و سرد تواند بود
چه انتطاری ز مردم دوران، شرف و غیرت وِ همیّت مرد
چگونه برده زاده ای زنگی تبار، آری آزاده مرد تواند بود
کجا تو و آن شیر مرد ، پیر ِمبارز ، شجاع ، نلسونِ ما
که مانَد و لای دل ها ، ماندنی ترین فرد تواند بود
کجا تو و مارتین،کجا تو و پاتریس،تو و موگابه و مالکوم
کجا تو و نجوما، که یادآور نامشان رنگ و روی زرد تواند بود
کجا تو و نکرومه ، کجا تو و کابیلا، لیاقت نام تو اوباما آری
و آن سعودی ملعون، کاری که موسی چومبه کرد تواند بود..
------------------------------------------------------------------------------
نلسون ماندلا:بنیان گذار کنگره ملی افریقا و مبارز ضد آپارتاید
مارتین لوترکینگ: مبارز جنبش حقوق مدنی سیاهان آمریکا
پاتریس لومومبا: مبارز استقلال طلب کنگو
رابرت موگابه: رهبر مبارزان زیمبابوه
مالکوم ایکس: خشمگین ترین سیاه ،مبارز آمریکایی
سام نجوما:رهبر مبارزان نامیبیا
قوام نکرومه: رهبر استقلال غنا
لوران کابیلا:از رهبران مبارز کنگو
باراک اوباما:رییس جمهور جنگ طلب آمریکا که مارتین لوترکینگ و
نلسون ماندلا را الگوی خود می دانست.
سعودی ملعون: شاهزاده بندر بن سلطان معروف به بندر بوش
رییس سازمان اطلاعات عربستان سعودی
موسی چومبه:سیاه خائنی که باعث اسارت وقتل پاتریس لومومبا
بدست بلژیکیها شد.
چقدر باید به حال مسلمین وعربها زار گریست..
که سران چند کشورشان حاضرند
هزینه تجاوز ناجوانمردانه به یک کشور مسلمان دیگر را
به کفار بپردازند و به آن افتخار کنند..
و بعد ببالند به خود و اینکه عرب فخر بشر است..
تاریخ چه قضاوت خواهد کرد در مورد این گونه از انسان ها...
من که شرمگینم از بودن در میان اینان....
آمریکائی ها
یک مشت بز دل اند
که سلاح های پیشرفته
دارند. (حافظ اسد/فرزند 11ساله بشاراسد)
«مومن مجمع اضداد است.» البته سبب معیار دنیوی ما انسان هاست که بین کارهای مومن تضاد و تناقض می بینیم. در دورانی که عرفان با چله نشینی و گوشه گیری تعریف می شد، چمران هم دعای «کمیل» را ترجمه کرد و هم بالاترین دوره های »جنگ چریکی» را دید. کسی که عنوان تز دکتری او «باریکه الکترون در منگترون با کاتد سرد» بود، روزی در کنار امام موسی صدر به یاری فقرای لبنان شتافت و روز دیگر وزیر دفاع امام خمینی بود و هم چون یک سرباز در سوسنگرد جنگید. دکتر رضا امراللهی به 3 ابتکار جالب از شهید عارف مجاهد دکتر چمران در دوران 8 ساله دفاع مقدس اشاره کرده که خواندنی است:
دکتر چمران واقعا یک نابغه نظامی و علمی بود. ابتکارهای ایشان در جبههها واقعا شگفتانگیز بود. من فقط به دو سه مورد آن اشاره میکنم. یکی از آنها، قصه خورشیدی هاست. کارخانه فولادسازی اهواز پر از آهن بود و عراقی ها تا نزدیکی آنجا آمده بودند؛ آقای چمران دستور داد بچه ها آهنها را به طول 180 سانت ببرند و یک گروه صد نفره برای این کار تشکیل داد. بچه های بسیجی و رزمنده، آهنها را به طور خاصی به هم جوش می دادند و پنج شاخه ای ساخته می شد که به آن خورشیدی می گفتند. بچه ها شاید بین 30 تا 50 هزار خورشیدی درست کردند و آنها را در مسیری 15 کیلومتری در محل عبور تانک های عراقی در راه سوسنگرد به اهواز قرار دادند،جایی که عراقیها از آنجا خیلی فشار می آوردند.با این ابتکار ساده آقای چمران راه عراقی ها بسته شد و دیگر نتوانستند از آن راه جلو بیایند. این خورشیدی ها در شنی تانک ها فرو می رفتند و بدون انفجار آنها را زمین گیر می کردند.
یک مورد دیگر، جریان پمپ آب بود. دکتر چمران دستور داد پمپ های خیلی بزرگ آب را روی دو برج بلند کنار کارون جوش دادیم و با این کار، آب رود کارون را شب ها زیر عراقی ها می انداختیم و تانک های آنها در گل فرو می رفت و زمینگیر می شدند.
یک وقت هم شهید چمران دستور داد 300 یا 400 چوب الوار بلند، از همان الوارهای بنایی تهیه کردیم و از بچه ها خواست که قوطی های خالی کمپوت و کنسرو را هم جمع کنند و بعد در آنها کمی روغن سوخته و کاه ریختند و دستور داد روی هر کدام از تخته ها چند تا از این قوطیها را نصب کردند. غروب که میشد فتیله این قوطیها را روشن میکردند و الوارها را با فاصله روی رودخانه کارون میریختند. دشمن که از دور، آتش و دود روی این الوارها را میدید، تصور میکرد که نیروی عظیمی از روی رود کارون به سمت آنها میرود. باور کنید تا دشمن فهمید که اینها در واقع چیست،نزدیک به دو ماه که این تکنیک برپا بود ، هر چه گلوله داشت توی کارون ریخت! »
«ممد خمپاره» نامی است که خود می گوید یادگار روزهایی است که در ستاد جنگهای نامنظم مسئول ادوات نظامی بوده است بر او گذارده شده است:
ماجرا از جایی آغاز شد که در یکی از عملیاتها، تعدادی از نیروهای ارتش با ما همراه شدند و در همان جا با یک گروه خمپاره انداز ارتش آشنا شدم که پذیرفتند در قبال برخی خدمات نظیر حمل و نقل مهماتشان، نحوه شلیک با خمپاره را به من آموزش بدهند. با همین معامله پایاپای رفته رفته در چگونگی استفاده از ادوات نظامی همانند خمپاره انداز و ... مهارتهایی کسب کردم. به طور کلی در آن روزها اکثر نیروها بر حسب یک اتفاق یا براساس نیاز زمان، مسئولیتی را بر عهده میگرفتند.
* عبرتهای انقلاب
به طور کلی محلهای که ما در آن زندگی میکردیم، محیطی مذهبی داشت و به همین خاطر اکثر اهالی و به خصوص جوانها ناخواسته به جریانهای انقلابی وارد میشدند. به تعبیری میتوان گفت انقلاب به در خانههایمان میآمد. چنانچه وقتی گاردیها به پادگان هوانیروز حمله کردند، محله ما یعنی خیابان ثارالله به آنجا نزدیک بود و خوب به یاد دارم که عدهای در خانهها را میکوبیدند و از مردم میخواستند به کمک همافرها بروند. در خیابان ثارالله، مسجد ابوالفضل (ع) قرار دارد که از همان زمان فعال بود و با حضور افرادی چون حاج آقا علوی و سید علی اکبر حسینی، محیط خوبی را برای پرورش جوانان انقلابی مهیا کرده بود. در پنجم شهریور سال 57 من بعد از مدتی که برای تحصیل به خارج از کشور رفته بودم به تهران برگشتم و علاوه بر جو انقلابی با دیدن فجایعی چون حادثه 17 شهریور میدان شهدا، به سرعت وارد مبارزات انقلابی شدم. با پیروزی انقلاب به کمیتهها ملحق شدم و مدتی نیز برای مقابله با ضد انقلاب در غائله کردستان، به سنندج رفتم. در آنجا برای اولین بار شهید چمران را در فرودگاه این شهر دیدم. دیداری که باعث شد مجذوب شخصیت و اخلاصش شوم. به هر حال با چنین پیش زمینهای وقتی که جنگ در صبح روز 31 شهریور 59 شروع شد، چند ساعت بعد به همراه جمعیت زیادی از مردم در میدان امام خمینی (ره) جمع شدیم تا به مناطق جنگی اعزام شویم. اما سوء مدیریتها باعث پراکندگی آن جمعیت عظیم شد و به نظر من ماجراهای آن شب یکی از عبرتهای انقلاب بود که باید بیشتر روی آن فکر کنیم و از چنین وقایعی عبرت بگیریم.
*ستادی مملو از نظم
ا گر در روز آغازین جنگ کسی بود که همان جمعیت حاضر در میدان امام (ره) (توپخانه سابق) را سازماندهی کند، روند جنگ طور دیگری رقم میخورد. آن شب ما تا نیمههای شب در خیابانها حضور داشتیم و هراز گاهی کسی میآمد و با گفتن اینکه فقط سربازی رفتهها یا آموزش دیدهها را میبریم، باعث پراکنده شدن عدهای می شد. در صورتی که ثبتنام اولیه و آموزش متعاقب، میتوانست از متفرق شدن جمعیت جلوگیری کند. ماحصل چنین سوءمدیریتی ماندن تنها 500 نفر و برگشتن بقیه بود. همین تعداد نیز با تحویل گرفتن تعدادی اسلحه برنوی بدون فشنگ دل بزرگی داشتند که پای کار ماندند. چرا که منطق هیچ کسی قبول نمیکرد بدون مهمات به جنگ ارتشی مسلح برود. اما اخلاص عموم مردم در آن شرایط بالاتر از این حرفها بود.
یادم میآید صبح که با مینیبوس به سمت منطقه حرکت کردیم، یک پیرمرد دستفروش وقتی فهمید به جبهه میرویم و صبحانه نخوردهایم، تمامی دار و ندارش یعنی یک جعبه انگور خود را به ما داد. آنجا بود که به واقع فهمیدم بار اصلی انقلاب و جنگ بر دوش مستضعفان قرار دارد و آنها هستند که بیهیچ چشمداشتی همه هستی خود را در راه آن فدا میکنند.در هر صورت ماجرای گروه اعزامی و سوءمدیریتها به همین جا ختم نشد و در مقر لشکر 16 قزوین که قرار بود، گلوله اسلحهها به ما تحویل داده شود، فرمانده پادگان از این کار سرباز زد و باعث شد 390 نفر نیز از گروه جدا شوند و تنها 110 نفر باقی بمانیم. به همین ترتیب در مراحل مختلف سفر ریزش نیرو داشتیم. چنانچه وقتی در تپههای اطراف مهران موسوم به کنجانچم چند روز مقاومت کردیم و مانع پیشروی نیروهای دشمن شدیم، تنها 15 نفر از آن خیل عظیم باقی مانده بودند. با دیدن چنین سوءمدیریتهایی زمانی وقتی که وارد ستاد جنگهای نامنظم شدم، نظم و ترتیب آنجا واقعاً شگفتزدهام کرده بود. این ستاد برخلاف نامش (جنگهای نامنظم) تحت فرماندهی شهید چمران به بهترین شیوه و بسیار منظم اداره میشد.
* تاریخچه ستاد جنگهای نامنظم
آقای دکتر به همراه مقام معظم رهبری در روز پنجم یا ششم مهرماه سال 59 وارد اهواز شدند و میشود گفت ستاد از روز هفتم مهرماه تشکیل شد و پنجم آبان ماه سال 60 نیز در سپاه پاسداران ادغام و به کار خود خاتمه داد. در این مدت کم ستاد جنگهای نامنظم منشأ خدمات بسیاری شد و طی 15 عملیات بزرگ و هفت، هشت عملیات کوچک، مناطق متعددی از خاک کشورمان را از چند کیلومتری اهواز گرفته تا خود دهلاویه، از دشمن پس گرفت و تلفات و صدمات بسیاری به آنها وارد کرد.چنانچه تشکیل اولین واحدهای زرهی سپاه پاسداران، با تانکها و نفربرهای غنیمت گرفته شده توسط نیروهای ستاد میسر شد. اما ماهیت نیروهای ستاد متشکل بود از افراد ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی. برخی از سپاهیها و ارتشیها به ستاد مأمور شده بودند و برخی داوطلبانه در آنجا خدمت میکردند، نظیر شهید ایرج رستمی که حتی در یک سال حضورش در کنار شهید چمران، به دلیل آنکه حکم مأموریت نداشت، حقوقی نیز دریافت نکرد. این را هم اضافه کنم که تقریباًَ تمامی نیروهای ستاد، حقوقی دریافت نمیکردند و بودجه ما توسط کمکهای مردمی تأمین میشد. از نظر تسلیحات نیز اوایل ارتش همکاریهایی با ستاد داشت و بعد از آن به دلیل خیانتهای بنیصدر، مجبور بودیم سلاح مورد نظر را از طریق غنیمت از دشمن یا حتی با تهدید از ارتش بگیریم! چنانچه یک بار خودم شاهد بودم که چطور سروان رستمی مقداری سلاح را از یک واحد ارتش با تهدید گرفت. البته این را هم اضافه کنم که مشکل ستاد با ارتش و استانداری به دلیل خیانتهای بنیصدر بود که به عنوان رئیس دولت و فرمانده کل قوا، این نیروها و ارگانها را از همکاری با ما باز میداشت. با وجود چنین اوضاع و شرایطی، دکتر چمران با مدیریت و فرماندهی موفق خود، سیستم بسیار منظمی را در ستاد حاکم کرده بود. به طور مثال بر طبق تقسیمبندیهای درون ارتش، ستاد جنگهای نامنظم نیز به چهار رکن تقسیم میشد. اعضا بر طبق تخصصشان در ارکان اربعه تقسیم میشدند و برای نیروهای آموزش ندیده، دورههای آموزشی در نظر گرفته شده بود. با چنین مدیریت منظمی که در کنار نظم و قاعده، تأثیر عاطفی عمیقی نیز روی نیروهایش داشت، ستاد توانست دست به کارهای بزرگ بزند. آزادسازی بستان، سوسنگرد و مقاومت در برابر زبدهترین نیروهای دو سپاه دشمن که نقطه تلاقیشان در دهلاویه بود، تنها گوشهای از اثرات چنین مدیریتی است.
* سنگهایی مقابل پای دکتر
کملطفی و حتی خیانتهایی به نیروهای ستاد و شخص دکتر چمران میشد که البته ایشان به هیچوجه درمیان بچهها به کسی یا ارگانی اعتراض نمیکردند و روششان در برخورد با دیگران بر مبنای اصل حسننیت شکل میگرفت. به طور مثال وقتی ما قلههای اللهاکبر را فتح کردیم، بنیصدر با وجود کارشکنیهایی که در روند عملیات انجام داده بود، به سرعت با هلیکوپتر خودش را به منطقه رساند و همان روز رادیو اعلام کرد رئیسجمهور طی عملیاتی موفق باعث فتح قلهها شد! وقتی موضوع را به دکتر گفتیم تنها یک جمله گفت که اگر برای خدا کاری میکنیم این چیزها مهم نیستند. با وجود چنین رفتاری از جانب شهید چمران، خیانتها و کارشکنیها به قدری بودند که به شخصه شاهد بودم ایشان دوبار وادار به واکنش شدید شدند، یک بار در همین عملیات آزادسازی قلههای اللهاکبر و دیگری در فتح سوسنگرد که دکتر تهدید کرد اگر ارتش همکاری نکند، عوامل خائن را رسوا خواهد کرد در مجموع به نظر من خیانتهای بنیصدر و برخی از مسئولان در آن زمان امری بدیهی و مشخص است. آخر در کجای دنیا فرماندهی را پیدا خواهید کرد که برای آزادسازی بخشی از خاک مملکتش بازور و تهدید دیگر نیروها را برای کمک به خود بسیج کند.
* فرمانده قلبها
در صحبتهایم به اخلاص و حسن اخلاق ایشان اشاراتی داشتم و دوست دارم اکنون کمی از نحوه فرماندهی شهید چمران بگویم. اینکه در برخورد با دشمن بسیار سریع و قاطع عمل میکرد و اعتقاد داشت نباید به نیروهای عراقی فرصت تفکر و ساماندهی داد. با چنین تزی نیز عصر همان روزی که به همراه مقام معظم رهبری وارد منطقه شده بودند، به سرعت نیروها را سازماندهی کرده و به دشمن حمله کرده بود. دانش رزمی و قدرت فرماندهی او به اندازهای بود که به جرأت میتوانم بگویم بعد از شهادت دکتر، در فاصله زمانی کوتاهی بسیاری از فرماندهان ستاد به شهادت رسیدند. در یک عملیات به شخصه شاهد بودم که نیروهای عراقی برای تضعیف نیروهای ما تعدادی از سربازان پیادهشان را سوار تانکها کرده بودند و مقابل خط ما رژه میرفتند، دکتر به محض دیدن آن تانکها حرفی را زد که همه آرام شدیم. او گفت اگر قصد حمله داشتند، نیروهای خود را پشت تانکها قرار میدادند نه روی تانکها. با چنین دانشی بارها و بارها با نیروهای کم در برابر دشمنی قوی موفق عمل کرد و حتی بسیاری از خرابکاریهای بنیصدر را هم شهید چمران جمع و جور میکرد. نظیر عملیات 28 صفر که بنیصدر آن را برای بازپسگیری خرمشهر ترتیب داده بود، اما با شکست روبهرو شد و باز این دکتر و نیروهای ستاد بودندکه مقابل نیروهای دشمن ایستادند و مانع پیشروی بیشتر آنها شدند.
* ادغام ستاد در سپاه
همان طور که میدانید دکتر چمران در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسید. آن روز من به عنوان مسئول ادوات یک خط عقبتر از خط اصلی بودم. چرا که محل استقرار خمپارهاندازها را از نیروهای اصلی دور نگه میدارند تا در شلیک متقابل دشمن تعداد تلفات نیروهای خودی کمتر باشد. به هر حال وقتی که دکتر به خط آمد و کمی بعد زخمی شد، من برای آخرین دیدار با شهید رستمی که شب قبل به شهادت رسیده بود به سوسنگرد رفتم و چون فهمیدم جسد او را به اهواز منتقل کردهاند، راهی آنجا شدم. این در شرایطی بود که جسد دکتر نیز پشت سر من به سوسنگرد و اهواز منتقل شده بود و تازه در ستاد بود که شنیدم دکتر شهید شده است. اوایل باور این موضوع برای هیچکس امکانپذیر نبود. بعد از شهید چمران هر چند برادر ایشان مسئول ستاد شد و افرادی چون سروان فرتاش درصدد حفظ ستاد برآمدند، اما رفتهرفته اختلافاتی بین نیروها پیش آمد و هر از گاهی شایعهای مبنی بر الحاق ستاد به فلان ارگان به گوش میرسید. همین شایعات هم باعث میشدند تا افراد درون ستاد همانند ارتشیها یا سپاهیها و... هر کدام برای الحاق ستاد به نیروهای خود تلاش کنند.ماحصل این اختلافات باعث شد تا بدبینیهایی نسبت به ستاد در بین مسئولان ایجاد شود و در نهایت با دستور امام خمینی(ره) ستاد در 7/8/1360 به سپاه پاسداران محلق شد.
دکتر ناصر میناچی، مدیر حسینیه ارشاد و یکی از بنیانگذران این موسسه فرهنگی – مذهبی، سه سال قبل در مراسم بزرگداشت سی و دومین سالگرد اسارت امام موسی صدر روایت مرگ شریعتی را اینطور عنوان کرد: «مطلع شدیم که تیمی از ماموران و کارشناسان حرفهای ساواک (حدود ۴۰ نفر) عازم لندن شدهاند و هدفشان ربودن جسد شریعتی و انتقال آن به تهران به هر وسیلهای میباشد. آنها حتی به منزل آقای فکوهی مراجعه کردند و درخواست خود را اظهار داشته بودند. هدف آنها که توسط شخص شاه و ساواک تعیین شده بود، انتقال جسد شریعتی به ایران و برپایی یک مراسم گسترده و پر سرو صدا برای شریعتی در مشهد بود. آنها میخواستند کاری را که در دوران حیات شریعتی نتوانستند با او انجام دهند، در این شرایط محقق سازند و او را بدنام و بیآبرو سازند. خودشان برایش مراسم بگیرند و از او تجلیل کنند! و پس از تشییع در حرم امام رضا و طواف او در حرم، در کنار ضریح، جایی او را دفن کنند و برای همیشه به خاطرهی شریعتی پایان دهند!
ما در آن روزها بسیار حساس و هوشیار بودیم و حتی تیمی از دانشجویان دائم کشیک میدادند که مبادا کسی بیاید و جسد شریعتی را از سردخانه برباید. در همین حال بود که افراد نظرسنجی میکردند و هرکس برنامهی خود را برای فرار از چنین موقعیتی شرح میداد... با استاد محمدتقی شریعتی تماس گرفتیم و نظر ایشان را پرسیدیم، که در جواب ایشان در جریان امور قرار گرفتند و با این نظریه که شریعتی را به سوریه برده و آنجا دفن کنیم موافقت کردند. ایشان همانجا گفتند که بدلیل علاقه دکتر شریعتی به زینب(س) و ارتباط خوب آقا موسی صدر با روحانیون شیعه، این امر میسر است و قابل قبول.
امام موسی صدر تلاشهای بیدریغ خود را برای کمک به علاقمندان شریعتی و خانواده و شاگردان او انجام داد و با نفوذ و اعتباری که در لبنان و کشورهایی نظیر سوریه و فلسطین داشت، توانست مستقیما با حافظ اسد رئیسجمهوری سوریه صحبت کرده و مراحل انتقال پیکر شریعتی را به آن کشور آسان گرداند. حافظ اسد ضمن حمایت از آقا موسیصدر در شرایطی که سوریه سه روز در تعطیلات بسر میبرد، یک هواپیمای اختصاصی برای ما در لندن ارسال کرد و تمام آن جمعیت حاضر در لندن را همراه با جسد دکتر شریعتی، بدون ویزا و مراحل امنیتی سوار هواپیما کرد و به مقصد سوریه فراخواند.
امام موسی صدر از ما پرسید که آیا دکتر شریعتی وصیتی کرده است یا خیر؟ پاسخ من مثبت بود و اعلام کردم که طبق وصیتی مکتوب که از شریعتی بجای مانده ایشان قبلا با مشورتی که با من و دوستان کردند، علاقمند به دفن خود، در همین حسینیه ارشاد بودند. از آنجا که این وصیت عهدی است در زمان حیات او، با این وصیت نیز موافقت شده است، بنابراین واجب است که پیکر این مسلمان نهایتا در همین محل دفن گردد و هرکس که با این موضوع به هر طریقی مخالفت کند، گناه بزرگی مرتکب شده است. امام موسی صدر نیز این موضوع را متذکر شدند و از این رو ایشان خود اقدام به برگزاری آن مراسمهای با شکوه برای شریعتی کردند و بخشی از فعالان و شخصیتها و احزاب سیاسی لبنان و فلسطین و سوریه نظیر «عرفات» نیز در مراسمهای شریعتی حضور پیدا کرده و اعلام حمایت کردند...»
خاطرات کسانی که سالها در زندان های مخوف طاغوت تحت شدید ترین شکنجه ها قرار داشتند بسیار خواندنی است. چرا که آنها از نزدیک با ظلم شاه و اطرافیانشان در ارتباط بودند و به خوبی میتوانند تاریخ آن دوره را روایت کنند. آنچه میخوانید خاطره ای جالب است از یک زندانی سیاسی زمان پهلوی:
*یکی از روزها که نوبت حمام رفتن ما شده بود دسته دسته پشت سر هم به طرف حمام در حرکت بودیم. وقتی به نزدیکی دوشهای حمام رسیدیم متوجه شدم که همه زندانیان هنگام ورود به سالن حمام به داخل یکی از حمامها با دقت نگاه میاندازند و چند لحظهای تامل میکنند و دکتر علی شریعتی را دیدم که با متانت خاصی مشغول استحمام بود. من از دیدن ایشان به وجد آمده بودم چند لحظهای مکث کردم تا او را بیشتر ببینم. چند نفر دیگر هم به متابعت از من ایستادند و محو تماشای ایشان شدند.
ماموران زندان با دیدن تجمع چند نفری جلوی یک حمام حساس شدند و جلو آمدند.
یکی از آنها از دکتر پرسید: تو چریکی؟
از این سؤال او فهمیدم که آنها با دیدن تجمع ما در مقابل دکتر شریعتی تصور کردهاند که او چریکی معروف است که احتمالا قبل از دستگیری چند نفر را کشته و یا چند محل مهم را منفجر کرده است.
پاسخ داد: بله چریکم.
- اسلحه هم از تو گرفتهاند؟
- بله اسلحه هم داشتم.
- وای وای تو حتما اعدام میشوی راستی اسلحهات مسلسل بود؟
- آره مسلسل بود.
- از کدام مسلسلها بود؟ اسمش چی بود؟
- مسلسل بیک.
یک باره با شنیدن این پاسخ ماموران جا خوردند مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردند.
دکتر گفت: مسلسل من قلم است قلم من هم مارکش بیک است و همین قلم با صدها مسلسل شما برابری میکند.
******************************************
به نقل از مرکز اسناد انقلاب اسلامی، در کتاب خاطرات حجت الاسلام جعفری اصفهانی آمده است که، یکی از خاطرات من راجع به دکتر در زندان کمیته است. زندان کمیته، برج مانند بود که به دست سرتیپ زندی پور اداره می شد. آرایشگری آنجا بود که با زندانیان انس گرفته بود و همیشه سر صحبت را با آنها باز می کرد. از گرفتاری های آنها سئوال می کرد. یک روز که به آرایشگاه رفته بودم، از رفتار دکتر در این زندان برایم تعریف کرد و گفت:
« شریعتی 18 ماه در سلولی که در حال حاضر شما زندانی هستید، بود. تصور ما این بود که دکتر فرد اوباشی است. در حالی که وی تا صبح بیدار می ماند، عبادت می کرد. نماز شب می خواند؛ این برنامه همیشگی او بود. هیچ وقت عبوس و گرفته نمی شد. دوستان و آشنایانی که به ملاقات وی می آمدند، شیرینی و میوه می آورند؛ دکتر آنها را در وضوخانه می گذاشت تا زندانیان استفاده کنند.»
بالاخره روز همدلی از راه رسید
و نمایش وحدت و انسجام ملتی متحد
باشکوه تمام برگزار شد..
همه مردم ایران برنده انتخابات بودند
و سلامت انتخابات مشهود بود
و باید از برگزارکنندگان آن تشکر نمود
و امنیت انتخابات که باید به نیروهای انتظامی
و امنیتی دست مریزاد گفت. انتخابات پاکستان و
عراق را دیدیم .. باید خدای را شکرگزار امنیت موجود باشیم
و سربازان گمنام امام زمان(عج) را به پاس زحمات بی شائبه شان
در کشف موارد ضد امنیتی از صمیم دل دعا کنیم.
فردا جمعه ی مبارک و قشنگی خواهد بود
هم اینکه اولین جمعه ی ماه شعبان است
هم اینکه ملتی برای تعیین سرنوشت 4
سال آینده خود همدلی خواهد کرد..
و همین کافیست تا ماه و خورشید و فلک
کمی عاشقانه تر بچرخند..
دلم برای مردمم میسوزد
مردمی که برای حداقل ها
حداکثر سختی ها را متحمل میشود
و در آخر باناکامی مواجه میشود.
خالصانه دعا میکنم
این بار همان برگزیده شود
که مردم در دل و ذهن خود
آرزو کرده اند. آمین
24 خرداد
روز امید به بهروزی
فریاد آزادی
و جیغ بنفش
علیه هرنوع دیکتاتوری.
**********++++++++
میزان رای ملت است.
و استبداد
گریزان از رای ملت است.
بدرود فرمانده (به اسپانیایی: Hasta siempre Comandante) ترانهای است که در سال ۱۹۶۵ توسط آهنگساز کوبایی کارلوس پوئبلا ساخته شدهاست. این ترانه به عنوان پاسخی برای نامه خداحافظی چه گوارا در هنگام ترک کوبا سروده شدهاست.
این ترانه به زبانهای بسیاری ترجمه شده و توسط خوانندگان زیادی بازخوانی شدهاست. بسیاری از گروههای آواز کوبا، کشورهای آمریکای لاتین و اروپا آن را خواندهاند. ناتالی کاردون خوانندهٔ فرانسوی، سیلویو رودریگز خوانندهٔ کوبایی و گروه راک اسپانیایی بویکوت نیز اجراهای مشهوری از آن دارند. حداقل پنج اجرا از کارلوس پوئبلا موجود است که جزو مشهورترین اجراهای این ترانه هستند و یکی از آنها در بسیاری از منابع به اشتباه اثر ویکتور خارا عنوان شده است؛ در صورتی که این ترانه هرگز توسط ویکتور خارا اجرا نشده است. همچنین محسن نامجو نیز با استفاده از همان تم، ترانهای در تمجید از چه گوارا خواندهاست.
|
|
بیاد قیصر
و قاف حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من آغاز می شود..
(قیصر امین پور)
قیصر وقوف داشت
به این راز سر به مهر
عشق، عشق، در زیر گنبد کبود
قیصر وقوف داشت آری
که خود را وقف عشق کرده بود
قیصر چه ساده زیست
دور از زیان و سود
قیصر ز مردمش با واژه دل ربود
قیصر گریست با پیرزنان قبیله اش،
از داغ رفته رود
قیصر اگر چه رفت زود
اما هماره هست
در یاد عاشقان
آنسان که زنده رود..
علی رضایی شریف
در جلسه بزرگداشت قیصر
2/2/92
نیازی به تذکر
از طریق تابلوهای راهنمایی جاده ها نیست
این را دیگر همۀ مردم
با گوشت و پوست و استخوان خود
دریافته اند که:
انحراف به چپ مساویست با مرگ...
"خرسند"
شاعران نرگسان احساسند
و زنان شکوفه های یاس
جهان ِ مُعطـّر
خدای ِ خُشنود
انسان ِ خُرسند
و پــــلیــــدی در بند.نامه ی زیبای گابریل گارسیا مارکز
گابریل
گارسیامارکز به سرطان لنفاوی مبتلاست و میداند عمر زیادی برایش باقی نیست. بخوانید
چگونه در این نامهٔ کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظی
میکند:
«اگر پروردگار لحظهای از
یاد میبرد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من
میداد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم. به احتمال زیاد هر فکرم را
به زبان نمیراندنم، اما یقینا هرچه را میگفتم فکر میکردم. هر چیزی را نه به دلیل
قیمت که به دلیل نمادی که بود بها میدادم. کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم؛
زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه نور از دست میدهیم. راه را از
همان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر میخواستم
که سایرین هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید،
سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در
آفتاب عریان میکردم. به همه ثابت میکردم که به دلیل پیر شدن
نیست که دیگر عاشق نمیشوند بلکه زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق
نمیشوند. به بچهها بال
میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان
میآموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا میرسد، با غفلت از زمان حال است. چه
چیزها که از شماها خوانندگانم یاد نگرفتهام...
یاد گرفتهام همه میخواهند
بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم صعود از کوه است. یاد گرفتهام
وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت میفشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند.
یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند
تا افتادهای را از جا بلند کند. چه چیزها که از شما یاد نگرفتهام...
.
احساساتتان را همواره بیان کنید و
افکارتان را اجرا. اگر میدانستم امروز
آخرین روزی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو
گردم. اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش
میفشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را
میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی. همیشه
فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد.
کسانی را
که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری.
مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش
میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.
هیچکس
تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را
مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت
ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد
گشت.
آرزو میکنم و امید دارم از این نامهی کوتاه خوشتان آمده باشد و آن
را برای تمام کسانی که به آنها علاقهمندید بفرستید.
همراه با
عشق
«گابریل گارسیا مارکز»
منبع: مجله «بخارا»؛
شماره ۸۲؛ ص۷۸ و ۷۹ .
A Farewell
Letter
If for an
instant God were to forget that I am rag doll and gifted me with a piece of
life, possibly I wouldn't say all that I think, but rather I would think of all
that I say. I would value things, not for their worth but for what they mean. I
would sleep little, dream more, understanding that for each minute we close our
eyes we lose sixty seconds of light.
I would walk when others hold back. I
would wake when others sleep. I would listen when others talk, and how I would
enjoy a good chocolate ice cream! If God were to give me a piece of life, I
would dress simply, throw myself face first into the sun, baring not only my
body but also my soul. My God, if I had a heart, I would write my hate on ice,
and wait for the sun to show. Over the stars I would paint with a Van Gogh dream
a Benedetti poem, and a Serrat song would be the serenade I'd offer to the moon.
With my tears I would water roses, to feel the pain of their thorns, and the red
kiss of their petals.
My God, if I had a piece of life... I wouldn't let a
single day pass without telling the people I love that I love them. I would
convince each woman and each man that they are my favorites, and I would live in
love with love. I would show men how very wrong they are to think that they
cease to be in love when they grow old, not knowing that they grow old when they
cease to love! To a child I shall give wings, but I shall let him learn to fly
on his own. I would teach the old that death does not come with old age, but
with forgetting. So much have I learned from you, oh men...
I have learned
that everyone wants to live on the peak of the mountain, without knowing that
real happiness is in how it is scaled. I have learned that when a newborn child
squeezes for the first time with his tiny fist his father's finger, he has him
trapped forever. I have learned that a man has the right to look down on another
only when he has to help the other get to his feet. From you I have learned so
many things, but in truth they won't be of much use, for when I keep them within
this suitcase, unhappily shall I be dying.
~GABRIEL GARCIA MARQUEZ
سه پند
در دنیا چیزی وجود ندارد که بخاطرش لبخند را از *
لبهایت برداری..
باورهای نابخردانه هرچند دلپسند باشند تنها به **
گمراهی و تیره روزی می انجامند..
عظمت اندیشه ی شکوهمند انسان روزی ***
.. میگردد که بهشت زیبایش را آفریده باشد آشکار
ع.ر.
نگاه عشق ورزانه به زندگی
و جهان و آنچه در آنست...
و عشق را دروغ و فریب ندانیم
و بدانیم که عشق
نبض زندگیست...
آزاد و بی قرار
چون باد در علفزار
همقصه با نسیم
همنغمه با بهار...
چون رقص آذرخش
برقله های کوه
پرجوش وپرخروش
زیبا و باشکوه...
... آرام اگرشدی
کم کم رام هم می شوی
مهمیز بر دهان و افسار برگردن
زین بر پشت و شلاق بر پهلو...
جفتک پرانی های بیخود
سودی برای هیچکس در پی ندارد
آزادی از دست رفته
تاوان نادانستگی هاست.
22/2/91 ع.ر.شریف
کسی را
که دوستت دارد
صادقانه دوست داشته باش..
و خیال کن
همه ی شعرهای من
عاشقانه هائیست
که او برای تو گفته...
ای خدا نگیری از دل
عشق پاک و شوق پیوند
نذاری آدما رو ، زار
با دلای آرزو مند
قسمت همه دلا کن
معنی این رو بدونند
عاشقی به شرط اشک و
زندگی به شرط لبخند ...
یکسال دیگر هم گذشت
و باز هم میگذرد...
اما در این مدت یک چیزهایی به انسان اضافه میشود
که ارزش این یکسال را دارد
مگر اینکه از آن چیزها غافل شده باشیم..
انشاالله سال جدید بر همه ایرانیان مبارک باشه
و سال صلح و دوستی و آشتی با همه مردم جهان باشه
و از تنگنای ایرانی بودن و مسلمان بودن روزنه ای به جهان
انسان بودن به رویمان گشوده شود ... در این سال جدید ...
سیمین دانشور
1300-1390
هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا سیگاری کرد. یک پاکت سیگار همای اتو کشیده در یک جاسیگاری زیبا و یک فندک قرمز برایم هدیه آورد و گفت:
پس از تدریس و یا ترجمه ، یک عدد بکش ،خستگی ات رفع می شود. من ابله هم رطب را خوردم و از آن به بعد منع رطب خوردن نتوانستم. جلال نوشابه خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا، هم پیاله ی خود بکند که این بار زیر بار نرفتم.
می گفت: مگذار شیطان هم پیاله ی من شود.